بهخاطر نازنین و باقی
سیداحمد بطحایی
دوشنبهشبها میزبان یک مجله داستانی هستم در رادیو با نام «همنشین». میدانم اسم سردستی و یخ و تو ذوق زن و لوسی است، ولی بگذریم. داستان میشنویم و داستان میخوانیم و کلا جمع باحالِ خوبی است. یکی از کارهایی که میکنیم این است، در هر قسمت ایدهای میدهم و از شنوندگان میخواهم با آن ایده یک روایت کوتاه چند خطی بنویسند. این هفته ازشان خواستم تصور کنند در مقابل ماشین زمانی ایستادهاند و اگر قرار باشد زمان و جغرافیایی را در تاریخ برای سفر انتخاب کنند، دوست دارند کجا بروند و حالا روایت هایی که در جواب برایم فرستادند: «ا.م» از کرج نوشته: «دوست داشتم به سال 60هجری میرفتم و با یک دوشکا میافتادم به جان شمر و ابنزیاد.» بهنظرم باید توجه میکرد که وقتی در زمان سفر میکنی این یک سفر همهجانبه است و نمیتوانی با خودت سلاح گرم ببری. «ک.ب» از فلاورجان نوشته: «کاش میشد برگشت به 20سال پیش در کودکی. بیشتر بازی میکردم و میخندیدم و مدام به آسمان و گلها نگاه میکردم.»
«ع.ر» پسربچهای 7،8 ساله از قم بود که آمد پشت تلفن و من فکر کردم دختر خانمی است. با همان صدای گول زنندهاش گفت: «دوست دارم برگردم به عصر دایناسورها و ببینم چرا منقرض شدهاند.» دغدغهمندی و خلاقیتش ستودنی است. ما 7سالمان بود درگیریمان این بود اول زیپ شلوار را میکشند و بعد دکمهاش را میبندند یا بالعکس. «م.م.ا» از آمل هم دوست داشت برگردد به 2سال پیش وقتی هنوز درد چشمهای دختر یکساله و نیمهاش، نازنین، آنقدری نبود که جدی بگیرندش و 6ماه بعد که از درد خوابش نمیبرده و دکتر رفتهاند، شنیدهاند که 2ماه دیر آوردهاید و با این پیشرفت سرطانِ چشم، کاری نمیتوان کرد. این را الان راحت مینویسم، ولی دوشنبهشب، سخت تا ته متن را خواندم.
ما اگر برمیگشتیم به عقب خیلی کارها را نمیکردیم. خیلی جاها نمیرفتیم. سر فلان سفره نمینشستیم و از برخی مسائل به ظاهر کوچک مثل همان درد مختصر چشمِ نازنین بهسادگی رد نمیشدیم. حالا فکر کنید ما در سال 1450هستیم و به ما رخصتی دادهاند برای برگشت به عقب و ویرایش و اصلاح. بیایید آدمتر باشیم، کمتر فحش بدهیم، بوق ماشین را تا خرتناق فشار ندهیم، لباس تمیز بپوشیم، بوی عرق ندهیم، ماسک بزنیم، فاصله قانونی را رعایت کنیم و کمتر پرت و پلا بگوییم؛ همین.