غمنامه دوران کودکی
آندره بازن: همشهری کین و خانواده اشرافی آمبرسون در غایت میتوانند غمنامه کودکی باشند. آخرین آرزوی کین، این ابرمرد، ابر همشهری که ثروت افسانهایاش را در بازی با آرای عمومی و علیه آن که به قول اگزیستانسیالیستها پروژه بنیادی او بود برباد داد، همه در یک گوی شیشهای جای میگیرد؛ گوی شیشهای که در آن هر وقت میخواست اندکی برف مصنوعی روی یک خانه کوچک مینشست. این پیرمرد سپیدموی که هیچکس جرأت نداشت سالخوردگیاش را بپذیرد، کسی که تقریبا سرنوشت یک ملت را در دست داشت، این یادگار کودکانه را قبل از مرگش در دست میفشرد، او اسباببازی را در خلال انهدام اتاق عروسی که به همسرش سوزان تعلق داشت بهدست آورده بود. فیلم با همان کلمهای که شروع میشود پایان میگیرد: «رز باد» که اهمیت آن در زندگی کین به جستوجوی عبثی میانجامد، چیزی نیست مگر کلمهای که روی یک سورتمه بچهها نوشته شده است. وقتی غرور و نشانههای توفیق چنگال خود را شل میکنند، وقتی این پیرمرد، در آستانه مرگ تا جایی خودش را فراموش میکند که اجازه میدهد پنهانترین کلید رویاهایش در آخرین رؤیای واهی برملا شود، میراثش برای تاریخ فقط یک کلمه از یک بچه است. آیا با سورتمه که شاید خاطره ناخودآگاهش تا دم مرگ او با وی است، نیست که کین کوچک، در سر آغاز زندگیاش، به بانکداری که آمده است تا او را از بازیاش در برف و حمایت مادرش جدا کند، آمده است او را از بچگیاش برباید تا از کین یک همشهری بسازد-«یک همشهری بزرگ» -با خشونت حمله میکند؟ به واقع کین بدین خاطر یک همشهری میشود که طالعش او را بدان محکوم کرده است اما حداقل او بهخاطر ناکامی کودکیاش به وسیله بازی با قدرت اجتماعیاش بهعنوان یک سورتمه دهشتناک که او را وامیدارد از منگی ثروت از خود بیخود شود یا بر چهره کسانی که جرأت زیرسؤالبردن زمینههای اخلاقی فعالیتها و لذتهایش را بهخود دادهاند بکوبد، انتقام میگیرد. کین که توسط بهترین دوست و وسیله زنی که فکر میکرد بیش از همه دوستش دارد نقاب از چهرهاش برداشته میشود، قبل از مرگ میپذیرد برای کسی که بچگیاش را گم کرده باشد هیچ منفعتی در به چنگآوردن همه جهان وجود ندارد.