سیدمحمدحسین هاشمی
«دنیا هنوز خوشگلیهاش رو داره». شاید هزاربار این جمله را شنیده باشیم همشهری. شاید برای من و تو تکراری شده باشد؛ شاید حوصلهاش را نداشته باشیم دیگر. هر کسی که این را بگوید، پوزخند حوالهاش کنیم و راهمان را برویم و بگوییم ای بابا، دل خوش سیری چند؛ کجاست خوشگلی؛ کجاست قشنگی؛ رها کن این فکرهای باطل را. چایات را بنوش. اما اگر خندهات نگیرد از حرفم، اگر دل بدی تا پته دلم را برایت رو کنم، اگر حال و حوصله داشته باشی میخواهم بگویم که بیا امروز فارغ بشویم از این دنیای نامروت. بیا امروز فکر کنیم همهچیز خوب است. بیا امروز فکر کنیم همهچیز همانطور است که میخواهیم. بیا امروز دل بدهیم به آن چیزهایی که دلمان میگوید؛ دلمان میخواهد. بیا یک امروز را برای خودمان زندگی کنیم. بیا حالا که داریم طولانیترین خیابان خاورمیانه را توی این اتوبوس میگذرانیم، به درختها خوب نگاه کنیم که شکوفه زدهاند؛ که حالشان خوب است؛ که فکر میکنند این بهار، همان بهار روزهای خوب است؛ روزهای بدون مرگ؛ روزهای بدون دود؛ روزهای بدون دغدغه. بیا امروز هر مسافری که دیدیم، به لبخند میهمانش کنیم. بیا امروز فکر کنیم که همهچیز شکل دیگری دارد. شکلی برعکس هر چیزی که توی این سال مرگ، توی این سال درد، توی این سال نامروت دیدیم. بیا امروز خودمان نباشیم؛ خودمان را از نو بسازیم. به حرفهایم نخند. من بریدهام از اینهمه حالخرابی. من بریدهام از اینهمه خبرهای بد. من بریدهام از اینهمه جنگ؛ از اینهمه خون. من بریدهام از اینهمه مراقبتی که زندگی اجبارمان کرده. میخواهم حتی شده برای یک روز، یک جور دیگر باشم. میخواهم به مردم نشان دهم هنوز هم میشود امیدوار بود. چطورش را نمیدانم. اصلاً نمیدانم. اما میخواهم بیخیال بودن را تمرین کنم؛ مثل قبل. میخواهم مثل آنوقتها اگر پیرمردی دیدم که ایستاده، جایم را بدهم و بگویم حاجآقا بفرمایید. میخواهم توی گوشم چیزی نگذارم تا نشنوم که دور و اطرافم چه خبر است. میخواهم همه این موتورسیکلتهای توی خط ویژه را نبینم. میخواهم دلم را بسپارم به هر چیزی که حالا نه یکسال و دوسال که سالهاست از ما دور شده. خودت هم میدانی که چه میگویم. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
روشنفکری در خیابان/ بیا جور دیگری ببینیم
در همینه زمینه :