بوق آبپاش!
سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان،یعنی خودم ساخته شده است.
این یادداشتها، روزنگاریهای من است از ماجراهای گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم مینویسم؛باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
دفاع چپ تیم بهشت!
به بچههای گروه مافیا گفتم که وقتی مهرداد میناوند، فوتبالش را کنار گذاشت، ما متولدین سال 84، فقط یک سالمان بود؛ یعنی درکی از بازیهای او در تیم ملی و پرسپولیس نداشتیم؛ اما بهقول یاور، آنقدر اسمش را بهعنوان یک دفاع چپپای حرفهای شنیده بودیم که نگو!
این هفته هم کلی مطلب توی شبکههای اجتماعی دربارهی او خواندم: از 108 باری که پیراهن تیم پرسپولیس را پوشید تا سه فصل، بازی در تیمی اتریشی و حضورش در لیگ قهرمانان اروپا و...
دفترم! رفتن این بازیکن محبوب قرمزها، البته برای من هم غمانگیر بود، اما نکتهای که توجه مرا به خودش جلب کرد این بود: پای تخصصی مهرداد، پای چپ بود؛ اما دو گل از چهارگل ملیاش را با پای راست زده! یاد حرفهای آقای اردستانی، معلم ادبیاتمان افتادم. میگفت همهی انرژی و توان خود را تنها در یک زمینه از زندگی صرف نکنید. اگر در ریاضی قوی هستید، سراغ ورزش هم بروید؛ اگر عاشق کتابهای جغرافی هستید، تنی هم به آب هنر بزنید؛ اگر فوتبالیستی چپپا هستید، با پای راست هم شوت بزنید و...!
انگار میناوند هم به نصیحتهای آقای اردستانی خوب گوش کرده بود؛ چون بهجای اینکه با پای غیرتخصصیاش، تنها شوت بزند،دو گل حیاتی هم زده بود!
کاش خدا بهخاطر خوبیهای مهرداد، او را دفاع چپ ثابت تیم بهشت کند!
دوشنبه ، 13 بهمن
وای دفترم، دقیقاً از ساعت پنج عصر امروز، وجدانم درد گرفته؛ آن هم دردی نارنجی، بنفش و گاهی حتی زرد قناری! آنقدر که تا همین چند دقیقهی پیش، فقط توانستم روی تخت، تاقباز دراز بکشم و به رفتار یک عنکبوت بیتربیت که روی سقف، بدون لباس، مشغول بافتن بافتنی بود، زل بزنم.البته که من دروغگو نیستم، حتی از املای کلمهی دروغ هم بدم میآید؛ بهخصوص از غیناش! از بچگی، دهانهی غین دروغ را شبیه اژدهایی یک چشم میدیدم که دروغگو را در حین ارتکاب جرم، میبلعد و در گافاش هضم میکند و از سوراخ واوش، تف! و امروز، درست رأس ساعت پنج عصر، اژدها مرا بلعید.
مشغول چت بودم؛ در این واتساپ کوفتی و حرف به جاهای باریک کشیده شد، به جایی که نقطهی حساس در زندگی من است؛ اتومبیل!
چرا میخندی دفترم! خب... هر کسی نقطهضعفی دارد و نقطهضعف من، اتومبیل است. البته ماشین بابا، ماشین بدی نیست، یک گُلف قدیمی با چشمهای ورقلمبیده که سال تولیدش، به عهد حکومت نازیها میرسد و وقتی قرار است صدای بوقش به صدا در بیاید، یکهو راهنمای سمت راستش هم چشمک میزند و آبپاش سمت راستش، عین نهنگ، آب را به هوا میپاشد! صدای شیههاش را، وقتی توی دندهی یک و دو است که نگو! مثل صدای اسبی چموش که در حین مسابقهی سرعت، نعلهایش روی یک میخ طویله میرود و...، البته خدا را شکر در دندهی سه، اسب، از حال میرود و فقط زوزههای آرامش به گوش میرسد. البته پوزش میطلبم که نمیتوانم صدای دندهی چهار گلفمان را درآورم؛ آخر چندسالیاست دندهی چهار ماشینمان به مرخصی رفته و وارطان، تنها تعمیرکار این دسته از اتومبیلهای آنتیک، میگوید چرخدندهی دندهی چهارش، دیگر گیر نمیآید و باید بیخیال چهارنعلرفتنش شویم.
البته که گلف قصهی ما، خوب میداند که من چشم دیدن روی ماهش را ندارم و میخواهم لاستیک به چرخهایش نباشد؛ اما همیشه بهخاطر بیپولی بابا و آبروی مامان، آبروداری کردم. تنها رفتار زَنَندهام، وقتهایی بود که بابا اصرار میکرد که مرا با جناب گلف به مدرسه برساند؛ خب چه اشکال دارد که دلم نمیخواست بچههای مدرسه رویز رویز ما را ببینند!
آخرین باری که گلف قصهی ما حوالی مدرسه دیده شد، وقتی بود که بعد از تعطیلشدن مدرسه، بابا دنبالم آمد و دو کوچه پایینتر از مدرسه، وقتی در حال فرار بودم، یکهو پیچید جلوی من و دستگیرم کرد!
آن روز نیمساعتی دم در ایستاد تا بیایم، اما خبری از من نشد. مطمئن بود توی مدرسه هستم، اما نبودم. یعنی بودم؛ اما توی یکی از دستشوییهای نیمهتمیز حیاط مدرسه قایم شده بودم. یعنی حاضر بودم بچهها مرا توی دستشویی ببینند، اما توی گلف، نه! آن روز نیمساعتی جهان را از لای درز درِ دستشویی حیاط مدرسه کنترل کردم؛ و وقتی مطمئنشدم که دیگر بابا رفته، به دو، رفتم دو کوچه پایینتر از مدرسه که...
بابای بچههای گروه، چندان ماشینهای دندانگیری هم ندارند؛ ال90، سانتافه، پژو و البته شاسیبلند بابای یاور که اسمش یادم نیست... سانگ یانگ... یانگ شانگ... سانشاین...!
ولی باز شیطان ملوس گولم زد و برای اینکه کم نیاورم، اسم ماشینمان را گفتم تویوتای گلکسی a!
خودم هم فهمیدم سوتی دادهام، اما روی حرفم پافشاری کردم وقول دادم پس از انهدام کرونا از جهان، از موبایل... ئه... ببخشید... از ماشین تویوتای شاسیبلند گالکسیمان، رونمایی کنم. البته وقتی پوزهام به زمین خورد که بچهها از متین هم اسم ماشینشان را پرسیدند! خیل خوشم آمد. متین به آرامی گفت: «ما چند تا ماشین داریم! آخه این تاکسیاینترنتیهای بیمزه، هر روز یه ماشین برامون میفرستن...!
خدایا! کاش من هم شجاع بودم؛ کاش هیچوقت کرونا تمام نشود!