رابعه مدنی_بازیگر سینما و تلویزیون
سن کمی داشتم که مادر شدم اما حس مادرانگی یکباره در من جاری شد؛ درست از لحظهای که در عمق وجودم احساسش کردم. هنوز نیامده با خود احساس عمیق عشق و دلبستگی، شادی، نگرانی و دلواپسی، از خودگذشتگی، فداکاری، اینکه من نباشم و او باشد، مهربانیهایی که تمامی ندارد، خواستنهایی که هیچگاه عادی نمیشود، لذت بوسیدن و در آغوش گرفتنی که تمام تو میشود، تماشای سیریناپذیر و نابشدن لحظههای حضور او و بیقراریهای مداوم را آورد. در یک کلمه من نیست شدم و او شد جانانم و قصه از همان دم آغاز شد؛ قصهای که در آن نقش مادری را به تو واگذار کردند به همراه دردهایش. آری باید قبول میکردم که مادر شدن درد دارد نه فقط درد زایمان؛ وقتی مادر میشوی نگرانیهایش هم با تو متولد میشود و تو باید مدام این درد را تحمل کنی. غم و شادی همراه همیشگیات میشوند، گرچه در بیشتر مواقع وزنه غم دوری و دلتنگی بهمراتب سنگینتر است.
مادری کردن سختترین و در عین حال شیرینترین نقش دنیاست. هر محبتی از فرزند، تو را آنچنان به وجد میآورد که طعم آن تا ابد ماندگار است.
البته که در این نقش شاگرد خوبی هم میشوی. یادت میدهد که چطور پناه و تکیهگاه امنی از مهربانی باشی زمانی که فرزندت درمانده از همه جا، خسته در آغوش تو آرام میگیرد. یاد میگیری که چگونه لبخند بزنی تا دل فرزندانت همچنان قرص باشد و قوی بهسوی زندگی بتازند. هر چقدر مادر کهنهکارتری میشوی دوست داشتنیتر و مهربانتر میشوی؛ چرا که تجربه مادری یادت داده فیتیله توقعات و انتظاراتات را پایین بکشی و فقط مهر بورزی. اینگونه است که بهخود مهربانت نزدیکتر میشوی. هر چقدر چین و چروک بر چهرهات نقش میبندد عطونت و طبعت لطیفتر میشود و مادرانگیهایت شیرینتر و بابطبعتر. روح مادرانگی آنقدر تو را وسعت میبخشد که گویی مانند یک کودک پاک و مطهر شدهای. آری اگر عمیق بنگریم روح مادرانگی این چنین است. تو نیز به عالم وسعت میبخشی. این احساس را با تمام وجود لمس کردهام. زمانی که فرزندانم متولد شدند و من وارد شغل معلمی شدم. زمانی که مربی کودکان بودم آنقدر حس مادرانگی در وجودم عمق یافتهبود که متصورم بودم تمام آنها فرزندانم هستند. به یاد دارم زمانی که هوا سرد بود و سوز داشت وقتی با دستهای از سرما یخ زده وارد کلاس میشدند دستهایشان را در دستانم میفشردم و در آغوش میگرفتم تا گرمشان شود. مطالب آموزشیام همراه با بازی و شادی و خنده بود. معتقد بودم معلم اول باید قبل از فرورفتن در قالب معلمی، یک مادر مهربان باشد تا بفهمد شاگردانش چه میخواهند و چه درکی دارند.
آنقدر به آنها محبت میکردم که پایان سال طاقت دوری همیشگی از من را نداشتند و مدام گریه میکردند؛ گویی از مادرشان جدا میشوند. روز آخر به یادم دارم نامهای به مادرانشان نوشتم و گفتم « لطفا برای من کادویی تهیه نکنید وگرنه پس خواهم فرستاد». وقتی یکی از بچهها علت را پرسید گفتم:« مامان جان من در حال بازنشسته شدنم و پیر شدهام و هر آن ممکن است بمیرم. به این کادوها احتیاجی ندارم پس چرا باید والدین شما که با سختی پول تهیه میکنند برای من کادو بگیرند». وقتی بچهها از زنگ تفریح برگشتند در حال گریهکردن بودند و میگفتند: «خانم معلم شما نباید بمیرید». این خاطره را تا زمانی که زندهام فراموش نخواهم کرد. در واقع این حس مادرانگی آنقدر بین من و شاگردانم عمیق بود که موجب شدهبود تا دل بستگی عمیقی بین ما شکل بگیرد. از طرفی من والدین بچهها را نیز فرزندان خود میدانستم و مراقبت میکردم حداقل درخصوص من خرجهای بیهوده نکنند و آنها نیز مانند یک مادر دلسوز مرا دوست داشتند.
حس مادرانگی آنقدر در زندگیام وسعت پیدا کردهبود که به حیطه بازیگری نیز کشیده شد. در تمام نقشهایی که ایفا کردم مادر بودم. قطعا اگر مادر نبودم نمیتوانستم آنچنان که باید و شاید حس مادرانگی را به مخاطبانم القا کنم. اما در تمام این نقشها هیچگاه نقش مادری را بازی نکردم بلکه همیشه عمیقا لحظههایی از مادرانگیهایم را در مقابل دوربین به تصویر کشیدم. خودم بودم و همین برایم زیباست. حس مادری آنقدر در روح و جانم نفوذ کرده که قابلتوصیف نیست و من داشتن این حس را مدیون 2پسر و یک دخترم هستم که جانان من هستند.
وقتی مادر میشوی عمیقا معنای دوستی را با پوست و گوشت و استخوانت لمس میکنی؛ چرا که فقط یک دوست را میتوانی از بدوتولد در آغوش بفشاری و بشود تمام وجودت. باید یک دوست باشی تا نوزادت با تو و با مهربانیهایت ارتباط برقرار کند. باید یک دوست باشی تا بتواند به تو اعتماد کند و خودش را به دستان تو بسپارد. اگر عمیقا یک دوست نباشی کودک نمیتواند در کنارت آرام بگیرد و تو بشوی تمام تکیهگاهش. وقتی دوست باشی طعم تنبیههایت هم شیرین و لذتبخش خواهد بود. یادم هست وقتی فرزندانم در جمع کاری میکردند که موردطبع من نبود با انگشت روی زمین یک علامت بهاضافه میکشیدم که یعنی به محض رفتن مهمانان بهخاطر فلان کار خطا باید تنبیه شوید اما آنها در کمال آرامش و اطمینان میخندیدند. چون میدانستند من با مهربانی و ملاطفت با آنها برخورد میکنم و تنبیههایم سرشار از درس و خنده و بازیگوشی است.
مادر بودن بسیار زیباست. یک مادر با کودکانش، کودک میشود و در هر سن و سالی که پا بگذارند او را نیز با خود به حال و هوای همان دوره سنی میبرند با تمام دغدغههایی که دارند.
مادر بودن عظمت تمام هستی را معنا میکند؛ فرصتی است برای نزدیک شدن به فطرت پاک الوهیت. خوشا به حال آنان که این واژه را به بهترین شکل آن به تصویر کشیدهاند و معنا کردهاند.
حس ناب مادری
در همینه زمینه :