بوی عطرسیب میداد، به وقت بیکرونا!
فریدون صدیقی- استاد روزنامهنگاری
نروبمان تو را به جان آن کس که جانش دلاویز توست، نرو تاهمین پنجشنبه پیش رو به یاد پنجشنبههای من و تو و پیادهروهای موزاییکچین!نشد و رفت در روزگار بیکرونا و حالا سالرفت اوست و آن آخرین دیدارکه، شبیه نسیم و توفان بود. قلب ناگهان توفانی شد و اشک بیدریغ سُر خورد روی گونههای ملتهب که همین چند لحظه پیش بوسه خورده بود. دوبار زنگ زد، میدانستم خود اوست. اما پای رفتن دلگیر بود و دل غمگسار وداع، دوباره زنگ زد. دل به دل شدم. پس سراسیمه در را باز کردم. مثل یک دستهگل، بدون حضور خندان چشمهایش ایستاده بود. همیشه وقتی شوق خنده بود، چشمهایش میخندید. اما اینبار نه، بغلم کرد به اندازه 35سال دوستی و مهر. به گمانم قلب هر دویمان داشت پراکنده میشد در سینه پیرعمر!
ـ پس رفتی؟ نامردیه!
ـ چارهای نیست.
ـ پس این همه سال دوستی، این همه عمر همسایگی، این همه رؤیا چه میشود؟ آن پیاده رویهایی که خستگی نمیشناخت؟!
دوباره در آغوش هم رفتیم. بوی عطر سیب میداد، میخواستم بخورمش تا نرود. چهکسی گفته است بهترین دوستان انگشتان هستند. نه. دوستانی هستند نزدیکتر از انگشت، چسبیده به جان، همآغوش حافظه و خاطرات. بهنظرم گاهی بیش از حد عاقل بودن، کار عاقلانهای نیست! این جمله را در دلم گفتم مبادا بشنود. اما شنید. گفت: پسرم آن سر دنیا، دختر بزرگم قاره هفتم و دختر کوچکم در گوشه دیگری از جهان، دختری که میگفتی بیقرارتر از تندباد است. حالا تندباد رفته پیش دختر بزرگم که 8ـ7ساعتی فاصله پرواز دارند با برادرشان. یعنی بچهها حالا فقط من و مادرشان را کم دارند که عصای شکسته هم هستیم.
من و همراهم در سکوت غرق میشویم. همسر دوستم در گریه میگوید: شما جای ما بودید، میماندید؟
ما پاسخی نداریم. وقتی پای فرزندان در میان است موضوع همه انشاها عوض میشود. لذت و تبسم بزرگترها از شوق و سرور بچههاست. مسئله چگونه بودن است نه فقط بودن.
آقا و خانم دوست میروند سراغ همسایههای دیگر. صدای پایشان دل را میلرزاند. راست گفتهاند برای هر چیزی پیمانهای وجود دارد. مثلاً برای فاصلهها، متر. اما برای دوست داشتن، همه گلها هم چیزی کم دارند. آیا جای دوست رفته را دریاچه ارومیه در روزگارپرآبی یا باغهایی که سیب، انجیر، گلابی و توت میریزند میتوانند پر کنند؟ باور کنید نه! پس چرا باید باد و توفان تعطیلات دریانوردان باشد.
تنم که تیر میکشد
دهانم را میبندم
خاموشی، پروانههای تنم را
تیرباران میکند
سالهای دور و خیلی دورتر رفتنها معدود بود و گاه شبیه آمدن، ناگهانی و غیرمنتظره بود. دوست نوجوانی که یک سال و پنجماه همسایه و همکلاسی بودیم ناگهان رفت. چهاردهساله بود و مثل همه بچههای عالم تابع بود نه متغیر. او به مأموریت در سنندج نیامده بود. پدرش آمده بود، پس نمیتوانست به مأموریت بعدی نرود و رفت بروجرد. از کردستان به لرستان. یک نوجوان بانمک تهرانی که حرف زدنش شیرینتر از شکر بود. قد و بالای متوسطی داشت. رخساری نجیب با دو چشم روشن که رنگ او را کامل میکرد. در فراغتهای مدرسه با هم شعر و داستان میخواندیم. آن رفتن هنوز جای پایش در من است. راست گفتهاند دوستی مثل پاگذاشتن در ملاط سیمان است. بروی جای پایت میماند و بمانی برای همیشه ماندهای. و او جای پایش مانده است. به قول بیژن نجدی «روشنتر از فانوس دریایی در شبهای بیآرام و بیآبی» آیا کسی از شما پیرمردی را میشناسد که هزار سال پیش یک سال و پنجماه در سنندج بوده باشد.
تو را صدا میزنم
خوشبوترین گلها
در هوا میرویند
بغض اگر بگذارد
این رایحه ماندگار شود
حالا و اکنون رفتنها زیاد اتفاق میافتد یعنی جداییها و فاصلهها همیشه در کمین هستند. اصلاً روزگار یکجورهایی شده است. بعضیها به ناچار در را میبندند تا از پنجره بروند. بعضیها پنجره را هم میبندند. تا فاصله، دیوار شود. همین است گاه عمر دوستیها فاصله دو ایستگاه اتوبوس است. این را فرهاد میگوید که هنوز چشمهای شیرین را بهخاطر دارد. حتی از بیژن هم شنیدم که منیژه را جا گذاشت و رفت. از بس که بیاعتمادی نه خط که دیوار است؛ یعنی کار به جایی رسیده است که گاه چیزهای زیبا هم ما را اذیت میکنند. یعنی گلهای بیخار هم مثل خاردارها رفتار میکنند. با این همه ما ناچاریم یکدیگر را دوست بداریم. دوست داشتن مهمترین وظیفه ماست والا بیدلتر از راه بیرهرو میشویم. اعتراف میکنم من با بقال، نانوا، کبابی، کتابی و دیگران دیگر، با وجود گرانفروشی و گرانگویی سعی میکنم آشنایی و دوستی را پاس بدارم. همین سلام ساده. همین دو کلمه خدا به همراهت، همچنان زیباترین آواز جهان است.
دهانم را باز میکنم
پرنده میپرد بیرون از قفس
و پرواز میکند با شوق در شعر
پرنده کلمهای است چون دوستت دارم
در نخستین ملاقات
که روی شانهات لانه میسازد
همه شعرها از الینا نریمان