• دو شنبه 8 بهمن 1403
  • الإثْنَيْن 27 رجب 1446
  • 2025 Jan 27
پنج شنبه 9 بهمن 1399
کد مطلب : 123065
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/KrkVM
+
-

برو توی اتاق؛ سرما می‌خوری!

برو توی اتاق؛ سرما می‌خوری!

  سیدسروش طباطبایی‌پور

نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان، یعنی خودم ساخته شده است.
این یادداشت‌ها، روزنگاری‌های من است از ماجراهای گروه مافیا و من در روزهای قرنطینه که در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!

حاضرِ غایب!
  من: صدای آقای مرادی انگار خش‌دار شده بود؛ عین محسن چاووشی! نکنه کرونا گرفته باشه؟
 یاور:  نه بابا؛ اگه کرونا گرفته بود که می‌رفت خونه‌شون می‌خوابید. نمی‌اومد به ما هندسه درس بده.
 فرزاد: آخه برای اولین‌بار، تصویر هم نداد. انگار حال نداشت وب‌کمش رو، آن کنه!
  احمد:  اون اول، نِتِ من که هی می‌رفت و می‌اومد؛ اما انگار گفت: «بچه‌ها ببخشید که صدام خرابه...»
 یاور:  خدا نکنه کرونا بگیره... یه معلم داریم که داره با امکانات فضای مجازی، مجازی درس می‌ده... خدایی هیچ‌کدوم از معلم‌ها، عین آقا مرادی، فیلم آفلاین تولید نمی‌کنن... لبخند و خوش و بش اولیه، موسیقی متن، فیلم کوتاه، آخر فیلمش هم یه کلیپ خنده‌دار و بامزه!
  من: آره خدایی... تنها فیلمای آفلاینی که هیجان دارم ببینم، فیلم‌های آقای مرادیه. بعضی از معلم‌ها که عین ماست، پای تخته ایستادن، عین کلاس‌های حضوری! با همون کچ و تخته و همون سبک گذشته!
  متین: البته تقصیر خودمونه. وقتی فرقی بین کار آقای مرادی و بقیه قایل نمی‌شیم و به مدیر مدرسه، حرفی منتقل نمی‌کنیم، معلومه که زحمت آقای مرادی دیده نمی‌شه.
 یاور:  من که هر وقت فیلم توی سایت مدرسه بارگذاری می‌‌کنه، یه لایک براش می‌دم. فک‌کنم جماعت معلم، حتی از همین کار ساده هم راضی می‌شن. البته به شرطی که از ته دل باشه.
  من: وای بچه‌ها... گروه مدرسه رو چک کنین... انگار گفتن فردابه‌جای هندسه،فارسی داریم!

دوشنبه ؛ هشتم بهمن
دفتر عزیزم؛ تب کرده‌ام و حالا از زیر پتو دارم با تو درددل می‌کنم.
البته خدا را شکر  که تو را و قلب سفیدت را به من داد تا غصه‌های خیسم را از تنم در بیاورم و آن‌ها را روی بند‌‌‌بند صفحاتت پهن کنم تا خشک شوند! غصه‌هایی که اگر بیرونشان نریزم، حتماً توی گلویم گیر می‌کنند و راه نفسم را می‌بندند.
امروز صبح کلاهم رفت توی کلاه بابا! مامان که می‌گوید به‌خاطر این‌که صبح، با لباس کم، رفتی توی بالکن سرما خوردی! اما خودم فکر می‌کنم به‌خاطر رفتار امروز صبح بابا، تب کرده‌ام. بله؛ همان بابای منطقی و آداب‌دان و عدالت‌مدار و حافظ محیط‌زیست!
قضیه از دو شب قبل شروع شد؛ وقتی که در حیاط مجتمع با هم  بودیم که دیدیم گروهی از گنجشک‌های بی‌پناه محل، به‌خاطر سرمای شدید هوا، به دوتا درخت کاج مجتمع ما هجوم آورد‌ه‌اند و لابه‌لای برگ‌های سبز و سوزنی آن دو لانه کرده‌اند.
درست یادم هست که پریشب، پدرجان، به‌به و چه‌چه‌کنان، پای همان درخت‌ها، سر به آسمان دوخت و توی چشم تک‌تک گنجشک‌ها زل زد و حرف‌های قشنگ‌قشنگ که: اردلان‌جان؛ ببین چه‌قدر این فسقلی‌ها زندگی بخش هستند، چه‌قدر با جیک‌جیکشان، با آدم حرف می‌زنند، ببین چه صدایی، چه سری، چه دمی،‌عجب پایی دارند و...
تا این‌که دیشب، وقتی بابا از سر کار برگشت، زیر چتر پر ستاره‌ی آسمان،‌ و  وسط همان د‌ودرخت کاج، اتومبیل سفیدرنگش را پارک کرد و آمد بالا.  پند و اندرزهای دیشبش را هم درست به‌خاطر دارم؛ وقتی فهمید با متین حرفم شده، شروع کرد به سخنرانی که پسرجان! متین این همه خوبی دارد، حالا یک چکه‌ بدی را که نباید این‌قدر بزرگ کنی و نباید به این کشکی‌پشکی‌ها خوبی‌های متین را فراموش‌کنی! تازه اگر حق با تو هم باشد، باز به عشق رفاقت، باید گذشت کنی و خلاصه از این حرف‌های خوشگل‌مشگل!
اما خدا خیلی زود پدرجان را امتحان کرد. امروز صبح، تا پدرجان رفت که سوار اتومبیل عروسکش شود، علاوه بر چه‌چه گوش‌نواز پرندگان، که زیبایی این آفریده‌های خداوند است، کارخرابی‌هایشان را هم با چشم غیر مسلح دید؛ کارخرابی‌های سبز و آبی و زردی که اتومبیل سفیدش را رنگارنگ کرده بودند؛ تو گویی نقاش معروف، «جکسون پولاک» شبانه، ظهور کرده و تابلویی به سبک آبستره  از خودش  خلق کرده و به پدرجان تقدیم!
امروز  صبح قبل از برقراری کلاس‌های آنلاین، با صدایی گروپ‌گروپ وحشتناکی که از حیاط مجتمع به‌گوش می‌رسید، به سمت بالکن مشرف به حیاط مجتمع کشیده شدم.
در بالکن را باز کردم و از طبقه‌ی هشتم، در قاب چشم‌هایم، مردی را دیدم که پاهایش را به تنه‌‌ی تنومند درخت کاج می‌کوبید! باد سردی به تنم وزید.
اول باورم نشد مردی که با خشم، مشغول تکاندن درخت کاج و گنجشک‌های مهمانش بود، پدرجان خودم است... همان پدری که شب قبل، می‌گفت پسرجان، اگر متین بدی‌هایی دارد؛‌ اما خوبی‌هایش را نباید فراموش کنی و...
فکر کردم غریبه‌است و بی‌رحم! و شروع‌کردم به فریاد و اعتراض و داد و هوار که: آهای آقا!‌چه می‌کنی... که یکهو سر جایم خشکم زد: پدر جان، چشمان قرمزش را از هشت طبقه پایین‌تر، به طرفم پرتاب کرد و جوری که نیمی از گنجشک‌ها از روی درخت بپرند، فریاد زد: اردلان... برو تو... برو توی اتاق که سرما می‌خوری‌!
ای خدا...تا کی ما نوجوان‌ها باید برویم توی اتاق!


 

این خبر را به اشتراک بگذارید