روح سرگردان!
سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان، یعنی خودم ساخته شده است.این یادداشتها، روزنگاریهای من است از ماجراهای گروه مافیا و من در روزهای قرنطینه که در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
شنبه ، 27 دیماه
با بچههای گروه مافیا، قرار گذاشتهایم گاهی کتاب یا فیلم مشخصی بخوانیم و ببینیم و آخر هفتهها توی فضای مجازی دربارهی آن گپ بزنیم. قرعهی فال این هفته، به انیمیشن «روح» افتاد:
من: کیف من که کوک شد. خیلی حال کردم. اما الآن احساس میکنم دوباره میخوام انیمیشن رو ببینم. انگار احساس میکنم خیلی از بخشهارو درست نفهمیدم.
یاور: خب حق داری. یه انیمیشن فلسفی بود. بهنظر من که کارگردان کلی حرف رو ریخته بود توی فیلم و کمی سنگینش کرده بود. شاید ایننقطه ضعفش باشه.
فرزاد: کارگردانش کی بود؟
یاور: اسمش یادم نیست، اما کارگردان کارایی مثل شرکت هیولاها، آپ یا همون بالا، درونِ بیرون هست...
من: اوف... پس همون... هر چی تولید کرده که شاهکاره!
احمد: من با داداش کوچیکه دیدم. اصلاً بهخاطر اون رفتیم سراغش،اما اون که چیزی دستگیرش نشد.
فرزاد: آره... من هم با داداشت همنظرم. خیلی خوشساخت و خوش آبورنگ بود؛ اما برخلاف بقیهی انیمیشنها که یا برای بچهها ساخته میشه، یا جوریه که اونها هم یهچیزهایی دستگیرشون میشه، انگار این یکی مخصوص بچهها نیست.
من: حالا چیشد که اینقدر اسم در کرد. توی این اوضاع کرونا، شنیدم از پخش اینترنتیش خیلی استقبال شده.
یاور: آره. شاید دلیلش اینه که قصهها معمولاً به زندگی و زندهها میپردازن، اما داستان روح، به دنیای قبل و بعد از این جهان هم پرداخته، البته خیلی هنرمندانه؛ جوری که به کسی با هر دین و مذهبی، هم باورش کنه و هم بهش بر نخوره.
من: یادتونه فرشتهها یا همون معلمهاش چهقدر خاص بودن. معلوم نبود دو بعدی هستن یا سهبعدی.
متین: من که هنوز وقت نکردم ببینم. یهذره از داستانش رو تعریف کنین ببینم خوشم میاد یا نه؟
من: قصهش باحاله. ماجرای یه معلم میانسال موسیقیه که تنها هدفش در زندگی موزیکه و اجرای موسیقی جاز در صحنه به همراه یه گروه خوب. و وقتی به آرزوش میرسه و قرار میشه در گروه مورد علاقهش اجرا کنه، وسط خیابون، توی گودالی میافته و به کما میره...
یاور: البته اصل چالش فیلم از همینجا شروع میشه.جایی که «جو» دوست نداره بمیره و تلاش میکنه تا از اون دنیا برگرده و به آرزوش برسه؛ چون یه هدف برای زندگی داره!
متین: بابا بقیهش رو نگین... راستی؛ حالا اون حرف فلسفیش چیه؟
من: استعدادت رو کشف کن؛ همین!
فرزاد:جو، در عالم برزخ، مربی یهروح به اسم 22 میشه؛ روحی بیهدف که هیچ انگیزهای برای رفتن به دنیا نداره. و قرار میشه کاری کنه تا روح 22، بتونه استعدادهاش رو کشف کنه و اینجوری خودش هم میتونه به دنیا برگرده.
یاور: یادتونه وقتی روح 22 اومد توی دنیا، تجربههای ساده مثل گپزدن با آرایشگر، خوردن یهبرش از پیتزا یا افتادن یک برگ چرخون از روی درخت،
او رو به زندگی در این دنیا علاقهمند میکنه!
فرزاد: آره.... بدک نمیگی یاور... و چون جو، غرق در موسیقی بود، به این بخشهای ساده اما جذاب زندگی توجه نمیکرد...
من: آقا جالب شد. باید دوباره روح رو ببینم!
جملههای روی تابلوها
دفترم، امسال شهرداری کار جالبی کرده بود...
بهمناسبت شهادت حضرت زهراس، روی لباس شهر، یعنی روی تابلوی اتوبانها،پلها و چهارراهها، جملههای کوتاهی با عنوان «سیرهی فاطمهس یعنی...» نوشته بود؛ جملههایی که منِ نوجوان را به فکر وا میداشت تا کمی بیشتربه ارزشهای حضرت فاطمهس فکر کنم:
«سیرهی فاطمهس؛ یعنی مادری به وسعت هستی»، «سیرهی فاطمهس؛ یعنی دستانی به بخشندگی باران»،
«... یعنی دعا برای همسایه قبل از خانواده»، «... نسبت به خانواده مهربان باشیم»، «...در مشکلات به خدا امید داشتهباشیم»، «... با همسرمان همدل باشیم»
البته این جملهی آخر که خیلی به کار من نمیآید! اما به هر ترتیب، بعد از یک سفر درونشهری کوتاه در یک روز تعطیل و نیمهخلوت، و البته سربههوایی و خیرهشدن به تابلوهای شهری، احساس کردم همسر حضرت علیع را بهتر از قبل میشناسم.
با جملهی حضرت فاطمهس؛ یعنی دستانی به بخشندگی باران، بیشتر ارتباط برقرار کردم.
آخر، مدتی است که توی نخ باران هستم! وقتی نمیبارد که خُب! نمیبارد؛ اما موقع بارش، دیگر نمیگوید که این جای زمین میبارم، چون طرفدار من است و با استعداد و قدردان و دوست!
و اینجای زمین نمیبارم؛ چون سیاه است و فقیر و بدقیافه و دشمن! وقتی میبارد، به همهجا میبارد، همهرا اگر زیر باران بیایند، یکجور و یکسان و هماندازه،خیس میکند و بارانی!
در بخشندگی دلم میخواهد مثل حضرت فاطمهس باشم؛ یکسان و یکجور، مثل باران بر سر همه ببارم. انتخاب نکنم، بیدریغ و رها ببارم ...