
من دیگری

مرد، شیشههای مغازه را تمیز میکند. کلاه بافتنیاش را تا زیر ابروهایش پایین کشیده، یک دستش را توی جیبش کرده و با دست دیگرش پارچهی رنگورو رفتهای را روی ویترین مغازهاش میکشد. نزدیک میروم. جعبهی آدامس و دستهگلهای رز را به طرفش میگیرم. حال ندارم. سرما انگار لبهایم را به هم دوخته. لابد خودش میفهمد میخواهم چیزی از من بخرد. آدامس میجود؛ پشت سر هم و تندتند. حتماً از همان گرانهاست که سوپریهای شیک میفروشند، نه این آشغالهایی که من صبح و شب اینور و آنور میبرم. نگاهی به من میاندازد و انگار که مرا ندیده، درِ شیشهای را رها میکند و میرود توی مغازه. در را که باز میکند، گرمای خوبی میخورد توی صورتم. لباس زمستان و تابستانم هیچ فرقی نمیکند، اما عادت دارم. خیلی که سرد باشد، لابهلای خانوادهها خودم را میچپانم توی مغازهها و چند دقیقه جلوی بخاری، بهبهانهی دیدن جنسها، میایستم و بعد میروم پی مشتریای که توی این سرما فکر آدامسش باشد. گرمای مغازه از زیر در لیز میخورد و بیرون میآید. خوشم آمده. همانجا میایستم و خیره میشوم به ویترین. چیزمیز عروسی میفروشد.
صورتم را میچسبانم به شیشه. قرصِ صورتم میافتد توی آینهی بزرگ توی ویترین. میخندم. انگار اولینبار است خودم را توی آینه میبینم. دستی روی صورتم میکشم و با انگشت رشته مویی را که از روسریام بیرون آمده کنار میزنم. پالتوی پاره تنم نیست. رفتهام توی لباس عروس؛ از همان پفدارها، همانها که خودت جلویی و پف دامنت چند متری از پاهایت فاصله دارند. دیگر روسری کالباسی سرم نیست. موهایم بافتهشده و یک تاج ظریف رویش است. پوست دستم، سرمازده و ترکخورده نیست. صاف و براق است و نگین انگشتر توی انگشتم میدرخشد. کاش کسی عکسم را میگرفت. کاش مغازه دوربین مداربسته داشت و فیلمم ضبط میشد. میرفتم و به همه نشان میدادم.
دستهایم سنگین است و پاهایم انگار کش میآیند. توی دستم را جعبه احساس میکنم. بوی آدامس میدهد. بوی تند اکالیپتوس حالم را به هم میزند. تاج روی موهایم برداشته نمیشود. مثل سیریش چسبیده به موهای بافتهشدهام. زیر پایم پر از گل رز است. از گل رز متنفرم. بدنم درد میکند. شانههایم ضعف میرود. گریهام میگیرد. میخواهم با کف دست اشکم را پاک کنم که چیز سیاهی از مژهها تا چانهام را سیاه میکند. دستم سیاه میشود.
همین که میآیم حرکت کنم، پایم توی تیغ رزهای قرمز میرود. کفش ندارم. صدای جیغی از قفسهی سینهام بلند میشود. صدای جیغ با بوق ماشینها قاطی میشود. چراغ قرمز است. میایستم روبهروی شیشهی ماشین. جعبهی آدامس و دستهگل هم توی دستم است. با پشت دست به شیشهی ماشین میکوبم. رانندهی میانسال به اندازهی یک وجب شیشه را پایین میکشد. یک شاخه گل میبرم داخل و خواهش میکنم: «آقا، یه گل میخری؟»
محمدحسین شیرویه، ۱۵ساله از تهران