• جمعه 30 شهریور 1403
  • الْجُمْعَة 16 ربیع الاول 1446
  • 2024 Sep 20
یکشنبه 23 آذر 1399
کد مطلب : 118543
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/0RMAL
+
-

همسران و مادران؛ بدرقه رزمندگان

این خانه صاحب دارد

این خانه صاحب دارد


 زهرا عابدی، به روایت از همسران شهدا   

اگر کسی روزی به سراغم بیاید و به قلبم سرکی بکشد تو را خواهد دید؛ از پشت شیشه اتوبوس بنزی قدیمی که از همه جایش یک پرچم بیرون زده‎‌‎‏ است. در هاله‎‌‌‎ای از عود و اسپند، تو را خواهد دید، وقتی داشتی با چشم‎‌‎های مشکی و براقت به من و نوزاد کوچک‎‌‎مان که سفت در بغل گرفته بودمش، لبخند می‎‌‎زدی. حتمی دست‎‌‎های مردانه‎‌‎ات را هم خواهد دید که تا جایی که می‎‌‎شد، از قاب پنجره اتوبوس بیرون آوردی و برایم دست تکان دادی.
من تو را قاب گرفته‎‌‎ام در سکانس پایانی مشترک‎‌‎مان؛ وقتی اصرار داشتی دنبالت تا پایگاه نیایم و من مصرانه و بچه بغل و چادر به دندان آمدم و تک‎‌‎تک اتوبوس‎‌‎ها را گشتم تا پیدایت کنم. همان‌جایی که دست تکان دادی و با چشم‎‌‎هایت اشاره کردی تا به خانه برگردم، مثل کارگردانی ماهر، به زمان فرمان کات دادم. خواستم برای یک‎‌‎بار هم که شده به سرنوشت رودست زده باشم تا دیگر نتواند با آن دست بی‎‌‎رحمش تو را از من جدا کند.
راستش را بخواهی، از اول می‎‌‎دانستم که بالاخره شهید می‎‌‎شوی و یک روز، دیر یا زود، کسی به من خبرش را خواهد داد. از همان روزهایی که دوتایی می‎‌‎رفتیم بهشت‎‌‎زهرا و تو غریبانه لبه جدول قطعه 27شهدا می‎‌‎نشستی و حاضر نبودی قدم از قدم برداری. جواب اصرارهای من هم فقط یک جمله بود: «عزیزجان من رو ندارم، زنده و سرحال بالا سر خاک رفیقام وایسم»‏.
آن روز که برای آخرین بار آمدی خانه و ساکت را بستی و پیشانی‎‌‎‏ پسرمان را بوسیدی و به چشم برهم‎‌‎زدنی از در بیرون زدی، یکهو بی‎‌‎طاقت شدم. چادر به دندان گرفتم و محمد را لای پارچه‎‌‎ای که پارسال مادرجان شماره‎‌‎دوزی‎‌‎اش کرده بود، پیچیدم و پشت سرت دویدم از خانه بیرون. یادت هست سر کوچه داشتی سوار ماشین رفیقت می‎‌‎شدی؟ تا مرا دیدی برگشتی سمتم. گفتی: «برگرد خونه. دوس ندارم بیای دنبالم». جواب ندادم. وقتی که رفتی، پشت سرت آمدم پایگاه. یک ندایی درونم فریاد می‎‌‎کشید که اگر دنبالت نیایم پشیمان می‎‌‎شوم، فریاد می‎‌‎کشید این آخرین دیدار است.
آمدم، با قلب ترک‌خورده‎‌‎ای که هرلحظه ترس خرد‌شدنش را داشتم. آمدم با نفس‎‌‎هایی که از شدت اضطراب به شماره افتاده بود و با دست‎‌‎هایی که از دوری‎‌‎ات بی‎‌‎وقفه می‎‌‎لرزید. ذکر لبم صلوات و لاحول ولاقوه الا بالله بود. من، بچه به بغل، دربه‎‌‎در و آواره پیدا کردن تو از میان خیل جوانانی بودم که هرکدام‎‌‎شان یک سربند قرمزرنگ بسته بودند و اشتیاق شهادت ارثیه‎‌‎شان بود. بوی اسپند و عود همه فضا را گرفته بود. با همان حال خرابم که به‌زور حتی می‎‌‎توانستم آب دهانم را قورت دهم، صف رزمنده‎‌‎ها را دور زدم و تک‌تک اتوبوس‎‌‎ها را با چشم‎‌‎هایم که کم مانده بود از حدقه بیرون بزند، مرور کردم. بالاخره پیدایت کردم. یا شاید تو اول مرا پیدا کردی. زل زده بودی به من؛ با آن چشم‎‌‎هایی که هیچ‎‌‎وقت خدا معلوم نبود می‎‌‎خندد یا غم دارد.
من پای اتوبوس بنز قدیمی که از هرجایش یک پرچم بیرون زده بود از تو دل بریدم و قلبم را دودستی زیر پا گذاشتم. من از تو دست شستم تا بروی و من مطمئن باشم که این سکانس آخر مشترک زندگی من و توست. من چشم‎‌‎هایت را که التماس‎‌‌گونه به من اشاره می‎‌‎کردند به خانه برگردم، قاب گرفتم و بر دیواره‎‌‎های خونین و آوار‌شده دلم آویختم تا اگر کسی، روزی به قلبم سرک کشید بداند این خرابه صاحب دارد.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید