فریب میخوریم مثل شیرین بدون فرهاد
فریدون صدیقی- استاد روزنامهنگاری
آمدند آنان که تا پیش از این آرزو بودند. آمدند و حال ما را چهارفصل کردند آنسان که از خوشحالی 12هزار و ۷۰۲ شمع روشن کردیم برای این خانمها و آقایان که نام بیشترشان لیانا، کیان، آوا یا لئام است! علی و مریم و سوفیا و سام هم بودند و چه کیک بستنی لذیذی میزبان شد که ۱۲۷۰۲ قطعه آن بشقاب نشین در 6قاره جهان شد، یعنی به تعداد تولد ایرانیانی که درسال 98 خارج از ایران به دنیا آمدند تا ما غصه کاهش ناباورانه تولد در ایران را نخوریم وقتی که میگویند تا 20سال دیگر به صفر میرسد. راست این است در روزگار بیادب و بیشعور کرونا، هر خبر خوشی از گونه بچهدار شدن بچههای ما در سرزمینهای دور یا ازدواج ۳۰۴۶ ایرانی خارجنشین در همین سال 98 سرنخی برای بافتن رؤیاهای شیرین و حتی خودفریبی باشد وقتی که زندگی در زندان هزار و یک چه کنم و دلواپسی، در غل و زنجیر است! پس خیال میبافم که هر روز زنگ خانه کودکان کوچه را میزنم و به آنان بستنی چوبی میدهم، آنان بیدریغ گلخند میریزند تو نگاه من و من از شوق، کاسه کاسه باران میریزم رو سر گلدانهای پشت پنجره تا حال همه بهاری شود!
فکر میکنید من دارم با رؤیاهایم خودم را فریب میدهم؟ همینطور است، برخی از ما دوست داریم فریب بخوریم با فیلم دیدن مثلا فیلم «پلهای مدیسینکانتی» باحضور دلبرانه «مریل استریپ» و «کلینت ایستوود» یا رمان «سووشون» از بانوی والامقام «سیمین دانشور»، چون با جیب بیجان و یا کم جان چیزی برای خریدن موجود نیست! هرچه هست فریب خوردن است! من هر روز همین کار را با خودم میکنم و میگویم اصلا نگران سینماهای بدون تماشاگر، دکههای بدون روزنامه، فرهادهای گم کرده شیرین، لیلیهای بدون مجنون، کوچههای منتظر برف و سیاست بدون سیاستمدار نباش! بنابراین وقتی سرم درد میگیرد فکر نمیکنم سردرد دارم. فکر میکنم «استامینوفن کدئین» حوصلهاش سر رفته یا دلش برای من تنگ شده است. پس برای اینکه غصه نخورد، او را میخورم. به همین سادگی! پس اگر پولتان را از دست میدهید بهعلت جفای نارفیقان نیست مشکل پول شماست که از در یکجا ماندن خسته شده است! دانای خانهنشینی میگوید؛ چون برخی از ما به این باور رسیدهایم زیادی بلدیم حتی با کلاهمان هم مشورت نمیکنیم یا چون فکر میکنیم وقتی پادزهر داریم، میتوانیم زهر هم بخوریم! میخوریم! و نرمتر از نسیم بار سفر بیبازگشت را میبندیم، این را همه ماسکها میدانند، حتی گنجشکهای سرماخورده پشت پنجره هم میدانند.
پرنده کوچک!
که غریبانه آوازهای سرزمینت را
به زبان جفتت میخوانی
ما به سبزینه خاطراتمان دلخوشیم
تو به چه دلخوش کردهای؟
آن سالهای دور و دیر، همین هزار سال پیش من خودم هزار بار خودم را فریب دادم. مثلا بهخودم میگفتم بیدارم پس راه میافتادم که بروم سر حوض تا ماهیهای قرمز را از دست گربهای که در کمینشان بود نجات دهم. اما نمیدانم چرا سرم میخورد به شیشه در، سر میشکست، شیشه میشکست، خون میشکست زیر پای در و قالی را لکهدار میکرد. بعدها فهمیدم من شبها در خواب راه میروم. یادم هست یکبار خواسته بودم بروم روی درخت توت و یعنی رفته بودم ناگهان شاخه شکست. پا شکست. خواب شکست. من در بیمارستان خوابیدم، 3روز بعد بیدار شدم. من حالا اعتراف میکنم، بهنظرم آن موقعها من خودم را فریب دادهام تا رؤیاهایم شکل واقعیت بهخود بگیرد، چون الان شبها در خواب راه نمیروم. اصلا آن هزار سال پیش آدمها کمتر فریب میخوردند و اگر میخوردند نتیجهاش آشتی، کیک و عروسی بود. یادم هست دوستم وقتی دوستش را فریب داد یعنی گفت تو تنها فرشته زندگی من هستی، خیلی زود با او ازدواج کرد و الان دو پسر دارند. دوستم و همسرش منتظر هستند پسرها دو دختر را فریب بدهند و با آنها ازدواج کنند تا خوشبخت شوند اما پسرها میگویند کو؟ کجاست دختر خوب، خانهدار و ماشیندار. من به دوستم گفتم خب دنیا عوض شده است، به پسرهایت بگو آنها فریب بخورند. جواب داد راست میگویی؟ من گفتم از رؤیا تا بیداری راهی نیست. این را همه پاسبانها و دزدها هم میدانند.
هر شب نام کوچک تو
آرزوی بزرگیست بر لبم
و گذر اتفاقی تو در خوابم
بزرگترین اتفاقی که منتظرم
حالا و اکنون هم مسئولان دلسوزتر از مادر، مرغ ارزانتر از تخممرغ، بیکاری نایاب و زر ارزانتر از سیم است، یعنی به نشنیدن حرف راست عادت کردهایم! پس به فریب خوردن و خوشخیالی عادت کردهایم. این را کلاغها و مسئولان دلسوزتر از پدر هم میدانند و به همین دلیل به در چوبی میگوییم درخت، چون یک روز درخت بوده است. به طلاق میگوییم تفاهم بر سر دوراهی و به زایندهرود میگوییم سیوسه پل تا حالمان بدتر از احوالمان نباشد! دوست فریبباز و خوشخیالی میگوید؛ به مسئولان بگوییم ممنونیم از شما، مُردیم از خوشی! به دروغگو بگوییم رفیق شفیق و به همسایه نگوییم از قطع برق آسانسور میترسیم، بگوییم فقط بهخاطر دیدن کفشهای شما در پشت در از راهپلهها میگذریم! واقعا عیبی دارد خوشخیالی وقتی که روانپزشکها فرصت سرخاراندن ندارند! وقتی که همه میخواهند ما را فریب دهند. به هر حال نیزه عریان بهتر از شمشیر پنهان است. پس به برخی بچهها که استاد حالگیری از پدر و مادرها هستند بگوییم حق با شماست که بزنید تو گوش ما، شما که داوطلب آمدن نبودید، مقصر ماییم که کورکورانه و بدون توجه به امکانات شخصی و عمومی به شما زحمت دادیم تشریف بیاورید تا پس از تحصیلات عالیه پیک موتوری شوید و ظهرها چیپس و ماست و شبها در خانه پدری کباب پای مرغ بخورید! راست این است وقتی فریب خوردن از حد گذشت، پس میشود بستنی سنتی را لای لقمه سنگکی و پنیر لبنه را لای نون بستنی گاز زد یا با سر انگشت روی بلند بالاترین درخت ایران پرندهای کشید تا به ابر بگوید؛ جان مادرت در این ایام کووید -19بیا وفا کن و کمکم ببار تا جادهها تبدیل به رودخانه نشوند و رودخانهها خانهها را قورت ندهند. اصلا مسئول هواشناسی در گوش هوا زمزمه کند از این زمستان بگذر و بهار باش! نه تابستان باش تا ما در آبیترین نقطه دریا، ماهی شویم!
کنار بیا
میخواهم چیزی به گوشت بگویم
من پری دریاییات نیستم
دریانوردم
قایقم همین تن خسته است
بادبان، پیراهنم
همه شعرها از ساغر شفیعی