
پسا کرونا!

سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان،یعنی خودم ساخته شده است.این یادداشتها، روزنگاریهایم از ماجراهای من وگروه مافیا در روزهای کروناست که در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
تکلیف ادبیات!
اتفاق هفتهی قبل که دیگر نوبر بود؛ در این روزهای کرونایی که حتی زنگ تفریحهای مدرسه هم مجازی برگزار میشود، آقای رضایی، ناظم کاسهی داغتر از آش ما، دستور دادند که دفاترتکلیفمان را تا پنجشنبهای که گذشت، به مدرسه برسانیم تا معلمها آنها را ببینند و نمره بدهند! گوش کسی هم به اعتراض بچهها بدهکار نبود: «آقا ما که تکالیف رو فرستادیم و... مجتمع ما همه کرونا گرفتن و اگه دفترمون رو بفرستیم، معلمها هم... مگه به ما اعتماد ندارین و...»
خلاصه در این چند روز، چنان شوری بین بچهها افتاد که نگو. نصف بچهها که تکالیفشان را از روی هم، کپی میکردند و با تغییراتی اندک و با کیفیتهایی متفاوت برای معلم گرامی، بازنشر میفرمودند، حالا مچشان باز شد و مجبور شدند برای حفظ آبرو هم که شده، تکالیف کوفتی را رونویسی کنند. دفتر فارسی من هم که چند خطه بود، بخشی دستخط مادر، بخشی دستخط پدر، بخشی خودم در عالم خواب، بخشی خودم در حین ارتباط با تبلت... همه چیز را هم درهم و بر هم نوشته بودم، و البته در فتوشاب، به بخشی از صفحهها هم رنگ و آب داده بودم.
امروز بابا رفت مدرسه و دفترهای مرا تحویل گرفت. معلم ریاضی و علوم که فقط امضا کرده بودند؛ بیمزهها! آخرین صفحهی دفتر هدیهها هم فقط تیک خورده بود. اما معلم جدید ادبیات گل کاشته بود! از یادداشتش فهمیدم که فهمیده؛ اما به روی خودش نیاورده. به خودم قول دادم که از این به بعد، تکالیف ادبیاتم را کاملِ کامل بنویسم:
شنبه ؛ هفدهم آبان
دفترم! کامران را که یادت هست؛ همان پسرعموی خلوچلی که عشقش فقط فوتبال بود و دنبال هر دایرهای میدوید،بهجز دایرهی درس!
با وجودی که در درسنخواندن، گاو پیشانیسفید فامیل شده بود، اما به او حسودی میکردم؛ چون عشقش را، حقش را و راه زندگیاش را پیدا کرده بود و عین فشفشه، دنبال آن میدوید؛ بهخصوص که این آخریها، در مدرسهی فوتبال هم ثبتنام کرده بود و دیگر همهچیز تمام!
دیروز کامی من،عشق من، الگوی زندگی من آمده بود خانهی ما؛ دفترم! خیلی تُپل شده بود؛ بس که در خانه مانده و فیفا بازی کرده بود!
گفتم: «کامیجان! پس مدرسهی فوتبال چی شد؟»
تکانی به هیکلش داد و گفت: «مدرسهی شما چیشد؟»
- خب... تعطیل شد دیگه؛ البته درسهامون بهشکل مجازی...
خندید و گفت: «خب... مدرسهی ما هم تعطیل شد و مجازی! با این تفاوت که شاید حساب و هندسه، از طریق فضای مجازی توی کلهی مبارک شما بره، اما فوتبال مجازی، بیش تر منرو چاق تر و تپلتر میکنه!
دفترم! در دوران پساکرونا، معلوم نیست چه بلایی سرمون میاد، بچههای کلاساولی، نوجوانهای هنرستانی، مدرسههای فوتبال و فنی!
جاشون تو بهشته، امیرعباس!
امیرعباس عزیز!
وقتی خبر درگذشت مادرت را شنیدم کلی دلم گرفت. همین دفتر عزیزم شاهد است که چهقدر گریه کردم، چهقدر به کرونا فحش و فضیحت دادم و به کسانی که رعایت نمیکنند!
امیرعباس؛ زنگ تفریحهای سال گذشته را هنوز بهخاطر دارم؛ لقمههای نان و پنیر و خیار مامانپزت را؛ بهخصوص وقتی به خرتخرت خیارش میرسیدیم و با دهان پُر میخندیدیم! گاهی دو تا لقمه میآوردی و میگفتی هدیهای است از طرف مادر.
دم بچهها گرم. همین دیروز، احمد زنگ زد و پیشنهاد متین و بقیه را گفت. حالا که نمیتوانیم از نزدیک تو را ببینیم و دلداریات دهیم، قرار شد غیر از دستهی گل، همهچیز مجازی برگزار شود. هر کدام از بچهها ویدیویی کوتاه از خودشان ضبط کردند و برای متین فرستادند تا کلیپ تسلیتی کوتاه تهیه کند. خدایی، متین هم سنگ تمام گذاشت. موسیقی دلچسب، زمینهای آرام و صدا و تصویر بچهها که از صمیم قلب به تو دلداری دادند.
چند تا از معلمها هم مشارکت کردند:
«بالأخره همهی ما به اون مکان ابدی میریم... از غم تو، ما و خانوادههامون هم ناراحتیم... اتفاق اونقدر غمانگیزه که حرفی نمیشه زد... جایگاه مادر اونقدر بالاست که کسی نمیتونه جای اون را پر کنه... ما حتی ذرهای هم نمیتونیم تو رو درک کنیم... کاش خدا به تو صبر بده... فقط میخوام بگم که ما همه ناراحتیم... محرومشدن از نعمت مادر اون هم در این سن حساس... اطمینان دارم که ارادهی تو از این غم خیلی بالاتره و... روی ما حساب کن... ما هوای تو رو همیشه داریم... من رو مثل برادر خودت بدون و.... میخواستم بگم مادرها هروقت برن،باز هم زوده، اما دیدم گفتن این موضوع، غم تو رو زیاد میکنه... کاش خدا در مسیر زندگی تو، آدمهای مهربون قرار بده تا شاید این مصیبت کمی جبران بشه...
مطمئنم مادری که تونسته چنین پسر بامحبتی رو تربیت کنه،
حتماً جاش تو بهشته...»