
شام میهمانی

مریم کوچکی
بهقول خانم نوری، بوی پلوی زعفرانی مامان تا آنطرف هندوستان هم رفته بود و ببرهای بنگال، چنگال تیز کرده بودند برای پیداکردن خانهی ما. خورش کنگر، پیش آقای مرادی لنگر انداخته بود.لیوانهای باریک و لاغر، تندتند زرد، سیاه و سفید میشدند.
خانم مروارید، ماهیچهی گوسفند را توی بشقابش خواباند و تا تکهای را به دهانش برد، چشمهایش را بست: «وای! مثل حلوای شیرازی توی دهن آب میشه! یه آشپز بینالمللی هستی فرشتهبانو!»
سهجفت چشم که برای ما بچهها بود، اول به مامان و بعد به بابا زل زدند. مامان گفته بود تلویزیون خاموش باشد و فقط آهنگ «دریاچهی قو» پخش شود. موسیقی، لای همهچیز میپیچید؛ لای دستمالسفرهها، نمکدانها، کاردها و چنگالها! و همهچیز را قشنگتر میکرد.
تیناجون مثل قصهگوها حرف زد. تا سوپ شیر را خورد، گفت: «این قارچهای فنقلی، من رو یاد شنلقرمزی میندازه. انگار فرشتهخانم صبح زود، وقتی نور خورشید رشتههای طلاییاش رو از بین درختها روی زمین ریخته، یه سبد برداشته و رفته جنگل، اونا رو با انگشتای جادوییاش از زمین جدا کرده!»
سهجفت چشم که برای ما بچهها بود، اول به مامان و بعد به بابا زل زدند. مامان آب دهانش را قورت داد: «وای عزیزم! نوش جونت. بهپای لازانیاهای فوقالعاده خوشمزهی شما که نمیرسه!»
بابا نگاه نمیکرد. شاید حواسش نبود. ماهیهای پاستیلی ژله را یکییکی صید میکرد و لب بشقاب امید میچید.
تیناجون ملاقهی بیکار را از دل کاسهی سوپ بیرون کشید: «فرشتهخانوم، شیر رو کی...»
سؤال تیناجون با صدای شکستن، یکی شد.آرنج هما، پارچ آب و سؤال تیناجون را بهکام مرگ کشاند.
کمی که گذشت...
شکمِ دیسها لاغر شدند! خورش قورمهسبزی و فسنجان از توی بشقابها، عقبنشینی کردند. بشقابهای تهچین و تهدیگ دست به دست شدند. ترشیها آب رفتند و ارتش یکدست سالادها، چنان بههم خوردند که انگار ارتش آلمان نازی درجنگ جهانیدوم آمده.
- فرشتهجون، کی رب انار این رو ریختی؟
خانمنوری این را پرسید و قاشقش را به لبهی طلایی بشقاب خورش فسنجان زد. مامان تربچه را از دندانهایش دور و به بابا نگاه کرد.
- بهرامجان! شما دقتت بیشتره... کی بود؟ یادم نیست.
دستشهایش را مشت کرد و زیر چانهاش زد. این یعنی تا سرخشدن، فاصلهی کمی داشت.
بابا آستینهایش را بالا زد: قبل از ریختن مرغها. وقتی گردوها خوب جا افتاد، فرشتهجون رب انار رو اضافه کرد.
تربچه هنوز بین انگشتان مامان و دندانهای سفید و درشتش سرگردان بود. کاروان تعریفها، تشکرها و تقدیرها از ابتدای شام تا لحظهای که آخرین میهمان کفشش را پوشید، چترش را باز کرد و از چهارچوب در پایش را بیرون گذاشت، بهطرف مامان روانه شد. گاهی شتری از قطار تشکرها به سمت بابا یا ما روانه میشد.
همه رفتند. کاسه و بشقابها، توی شکم ماشین ظرفشویی نشستند. هما، عکسهای میهمانی را توی گروه خانوادگی جا داد. مامان روی کاناپه دراز کشید. بابا توی بهارخواب بود.
رشتههای طلایی نبات، از لیوان چایاش بالا میآمدند و بالا میآمدند. خستگی، آرامآرام از شانههایش پایین میآمد و از سنگفرشها بهطرف حیات میرفت.
خستگی... خستگی... آنهمه غذا را آن شب، بابا پخته بود. بابا تنهای تنها!