• پنج شنبه 11 بهمن 1403
  • الْخَمِيس 30 رجب 1446
  • 2025 Jan 30
پنج شنبه 1 آبان 1399
کد مطلب : 113824
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/NkW4N
+
-

نوجوانان

نوجوانان
نوجوانان

رمزگشایی
این نامه را دوچرخه و دوستانش می‌توانند رمزگشایی کنند:
هخرچود ناج مالس
ییاج مدناوخ تسود بوخ لثم رطع شورف تسا. یتح رگا یزیچ هب وت دهدن، یوب شرطع هب وت دهاوخ دیسر.
نونکا ام راشرس زا یوب رطع وت، ۱۰۰۰ دیشخبب ۰۰۰۱ ییات تندش ار نشج میریگ‌یم!
یاسمن‌سادات شریفی از اراک

هزار هزار
قد هزار تا خاطره که واسه‌ی هم می‌سازیم
مثل همون ترانه‌ای که روی لب‌هامون داریم
قلب من این‌جا رو هزار هی می‌زنه برای تو
شبیه اون پنج‌شنبه‌ها تو سرمه هوای تو
هزار دفعه برای من نگاه تو خاطره ساخت
برای من بودن تو هزار هزار ترانه ساخت
نسل من از خنده‌ی تو اوج گرفت، نفس کشید
دور تموم سختیا با بودنت قفس کشید
 نازنین حسن‌پور از تهران

شماره‌ی۵۰۰۰!
کودکی‌ام را با سه‌چرخه شروع کردم؛ هم با سه‌چرخه‌ی کاغذی و هم سه‌چرخه‌ای که همراهش شوم و رکاب زدن را فرابگیرم و با آن در رؤیاهایم سفر کنم.
هرروز یک رؤیای متفاوت بود؛ یک روز دکتر بودم، یک روز هنرمند، یک روز هم نویسنده. درحالی‌که هنوز سواد نداشتم! سه‌چرخه‌ی آبی کوچکم جایش را به دوچرخه‌ی سبزم داد، همان زمانی که با سرعت رکاب می‌زدم، با سرعت هم پا به جهان خوشگل نوجوانی گذاشتم‌ و با تو، دوچرخه‌ی عزیزم همراه شدم.
از شماره‌ی ۵۰۰‌ با هم دوست شدیم و تا حالا ۵۰۰ شماره با هم بوده‌ایم. هردو نیمی از عمرمان را با هم بوده‌ایم... باورت می‌شود؟
دوست ناباب دراین دنیا فراوان است. بیش از  آن‌چه که فکرش را بکنی، اما می‌دانم که تو جزء آن دسته‌ی کم‌یاب هستی. آن دسته‌ای که اگر همه‌ی دنیا هم بهت پشت کنند، در کنارت می‌نشینند و می‌گویند: نگران نباش. هنوز من را داری...
حال که بیش‌تر دوره‌ی شیرین نوجوانی‌ام را طی کرده‌ام، به واسطه‌ی این‌که دوست وفادار من بودی، هستی و خواهی بود، با تو عهد می‌بندم‌که هروقت بخواهی، من را خواهی داشت، حتی پس از پایان نوجوانی‌ام و حتی لحظه‌ای که فرزندم درحال خواندنت است، برایت می‌نویسم. با تو درددل می‌کنم و به تو قول می‌دهم هرگز فراموشت نکنم، دوست قدیمی من.
به امید روزی که شماره‌ی ۵۰۰۰ را، وقتی موهایم به سفیدی برف شده‌اند، در دستانم بگیرم. این، هم‌تراز  آرزوی ۱۲۰ سال عمر ما انسان‌هاست!
دوست‌دار همیشگی تو
مهشید باقری از تهران

همه‌ی دنیا را داشتن!
یک‌حرف‌هایی هست که دلشان می‌خواهد شنیده شوند. دلشان می‌خواهد بروند در دل یک فریاد، یک زمزمه، برای گوشی که حوصله‌ی شنیدن دارد. این حرف‌های ناراحت پرشور و منتظر را نه سر تکان‌دادن‌های فکورانه‌ی مادر در حال آشپزی راضی می‌کند، نه کنج خلوت و ساکت دفتریادداشت. نه راضی‌اند به گفت‌وگوهای خیالی با شعرا و نویسندگان مرده، نه زیر بار حل‌شدن در امواج رنگین خیال می‌روند. ناآرام‌اند و گرم و جوشان و ذهن آدم را هم مدام ناآرام‌تر می‌کنند.
تو گوش شنوایی برای حرف‌های در تقلای آزادشدنی، دوچرخه‌جان. به شیرینی رسمیت بخشیدن به تمام دغدغه‌ها و دل‌نگرانی‌ها و شادی‌هایی که همه می‌گویند ارزش توجه ندارد. وجودت هم‌زمان یک آفتاب تابستانی است و یک بستنی شکلاتی و یک جفت چشم درخشان برای دردودل کردن، حس همه‌ی دنیا را داشتن بعد از چاپ هر مطلب، انتظارهای گیلاسی، خنده‌های یواشکی و حس خوب کاغذ کاهی.
همین‌طور مهربان و پیر و جوان باقی بمان!
نگار مطیع از اهواز

سلام طولانی
سلااااام دوچرخه‌جان، به‌قول خودت این سلام، از آن سلام‌های طولانی است، از آن سلام‌هایی که کلی حرف دارد! خب، باید هم همین‌طور باشد. رفیق‌های قدیمی همیشه پر از خاطره و درددل و حرف‌اند؛ مخصوصاً اگر طرف مثل من باشد و انگیزه‌های جالبی برای وراجی داشته باشد!
راستش می‌خواهم برایتان یک «آن‌چه گذشت!» جذاب تعریف کنم. داستان از آن جایی شروع شد که من یک دختر‌بچه‌ی فینگیلی بودم و بابایم وقتی از سرکار برمی‌گشت، یک دسته روزنامه دستش بود و هرازگاهی از بین سیاه‌ و‌ سفید نیازمندی‌ها و عکس‌های شطرنجی حوادث چند ورق رنگی‌رنگی پیدا می‌کردم!
تا این‌که در روزگاری که دیگر فینگیلی نبودم، بابایم روزنامه به‌دست به خانه آمد. شروع کرد به تعریف از دختر همکارش که نقاشی‌اش در مجله چاپ شده بود. از آن‌جایی که من حسودم، خیلی خیلی حسود (!)، تمام سلول‌هایم علیه من شورش کردند و یک‌صدا خواستند که من هم خودی نشان بدهم. از شانس خوبم همان‌روزها فرم خبرنگاری چاپ می‌شد. همان جا ای‌کیوسانِ درونم را به برق زدم. سوژه‌های خوبی پیدا کردم، نقاشی کشیدم و داستان و شعر نوشتم و تصویرگری کردم. بقیه‌اش را هم که خودتان می‌دانید...
وقتی برای اولین‌بار مرا خبرنگار افتخاری کردی، مهرت بدجور به دلم نشست. از شهریور 1395 تا حالا می‌شود چهار سال! مجموعه‌ی دوچرخه‌های کاغذی‌ام، عکس‌ها، تصویرگری‌ها و داستان‌هایم را می‌بینم.
یک‌چیزی هم خیلی برایم قشنگ است. مرا این‌طوری معرفی کرده‌ای: زینب علی‌سرلک، ۱۳ساله... زینب‌علی‌سرلک، ۱۴ ساله... ۱۵ساله... ۱۶ساله... و حالا ۱۷ ساله! دوست کوچکت حالا ۱۷ سال دارد و به ایستگاه آخر نوجوانی رسیده، ولی دوچرخه‌جان، زینب ۱۷ساله، اگر ۷۱ ساله هم بشود، هم‌چنان خبرنگار نوجوانی است که پنج‌شنبه‌هایش رنگ و لعاب دیگری دارد!
دوست‌دار شما
زینب علی‌سرلک از پاکدشت





 

این خبر را به اشتراک بگذارید