• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
سه شنبه 29 مهر 1399
کد مطلب : 113681
+
-

آقای کارمند کمتر گاز بده!

حامد فوقانی- روزنامه‌نگار

چند شب پیش خواب عجیبی دیدم. خانه‌مان کمی در جزئیات تغییر کرده بود اما بیشتر عناصرش، همان چیزهایی بودند که در واقعیت هستند. خانه ما پنجره‌هایش بزرگ‌تر از حد معمول بود. نمایی باز از شهر را پیش روی آدم می‌گذاشت. همین باعث شد تا در تاریکی شب، خیلی روشن ببینیم که چگونه حجم بسیار وسیعی در حد دریا، شهر را می‌بلعد و جلو می‌آید؛ دریایی با رنگ خاکستری، بی‌وقفه به سمت ما نزدیک می‌شد. ساختمان‌ها، دکل‌های برق، پل‌ها و خیابان‌ها به آرامی زیر آب می‌رفتند. دریای خواب من، ساحل را کوچه‌مان انتخاب کرد. درست چسبیده به خانه‌های روبه‌رویی. آنچه من را شگفت‌زده می‌کرد، نمای دور دست دریا بود. افقش، هم زیبایی خاص خودش را به رخ می‌کشید و هم دلهره به جان می‌انداخت. برای آنکه تصویر بهتری داشته باشم، راه پشت بام را در پیش گرفتم.با طی کردن همان ده پانزده پله تا پشت‌بام، صداهای عجیب و غریبی به گوشم رسید. عین بوق کشتی‌ها. انگار کسی در صور می‌دمید. دریا بی‌خودی بساطش را پهن نکرده بود. صدها کشتی به سمت ما حرکت می‌کردند. دور و بَرشان پر از قایق و کشتی‌ بود که آرایش نظامی داشتند. پرچم‌ها برافراشته و سینه هرکدام سپر. بالای سرشان هم، جنگنده‌ها، کولی‌وار می‌رقصیدند. به‌خودم که آمدم دیدم همسایه‌ها هم زودتر از من روی پشت بام حاضر شده‌اند. از آقا رضا، همسایه سمت چپی پرسیدم: «چه شده؟» شانه بالا انداخت و جوابی نداد. بنده خدا حسابی ترسیده بود. من مانده بودم که مردم چرا در زیرزمین خانه پناه نگرفته‌اند؟ بدترین جا را انتخاب کرده بودند. سر چرخاندم ببینم نیروهای دریایی تا کجا پیش‌روی کرده‌اند که متوجه شدم هواپیمای غول پیکری، بالای سرمان بود. هر لحظه منتظر فرو افتادن بمبی چند تُنی از این هرکول پرنده بودیم ولی آرام گذشت و رفت. بدون آنکه آسیبی برساند. شاید هم به قلب و مغز تک تک ما فشاری وارد کرده بود؛ جبران‌ناپذیر. جنگنده‌های دیگر در برابرش برای من یکی، جوجه پرنده‌هایی بودند که در آسمان می‌چرخیدند و خطری نداشتند. تصورم اما اشتباه از آب درآمد. شلیک شدید یکی از آنها به انتهای کوچه اصابت کرد. تپه کوچکی که گاهی محل بازی ما در کودکی می‌شد، از هم پاشید و تبدیل به دود و گرد و خاک شد. بقیه هم شروع به شلیک‌ کردند و آسمان خاکستری شد و شعاع دیدمان حداکثر به 500متر می‌رسید.
جنگنده‌های کوچک با گذشت ساعت، شلیک‌شان را کمتر می‌کردند ولی در عوض این کشتی‌ها بودند که تا خود صبح، توپخانه‌شان لحظه‌ای از کار نیفتاد. در همین حین، چهره خلبان یکی از جنگنده‌ها را به وضوح دیدم. هیچ کلاهی نداشت. قیافه‌اش برایم آشنا می‌زد. او همان کارمندی بود که در کوچه ما خانه اجاره‌ای داشت. همانی که هر روز صبح موقع رفتن به سرکار، او را می‌دیدم. مردی که روزهای پاییز و زمستان، کلاهی بافتنی بر سر می‌کرد و پشت غربیلک ماشین، نگاهش را به جلو می‌دوخت و منتظر می‌ماند تا ماشین گرم شود. چند باری دیدم که کاپوت ماشینش را بالا زده و مشغول وَر رفتن با موتور است و فنر گاز آن لکنته را می‌کشد تا از اگزوز دود سیاهی بیرون بزند. به‌نظر می‌رسید چیزی در حلقوم آن طفلک گیر کرده. ماشین او مثل هزاران ماشین دیگر آلودگی وحشتناکی دارد. اگرچه او یک ماشین نسبتا  لوکس دارد اما انگار ترجیح می‌دهد  با آن در شهر تردد کند.  صبح که از خواب بلند شدم، اول از همه به پشت پنجره اتاق رفتم. کوچه در آرامش، روزگار سپری می‌کرد اما منواکسید کربن هوای شهر، از حد مجاز بالاتر رفته بود.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید