• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 24 مهر 1399
کد مطلب : 113243
+
-

غول‌ها و آقای نقاش مارپیچی

غول‌ها و آقای نقاش مارپیچی

مجید شفیعی:

در شهر تاریک، نقاشی آمده بود به‌نام آقای «مارپیچ». همه می‌گفتند: «او دیوانه است.» اما دیوانه نبود. اسمش «مارپیچ» بود و علاقه‌ی فراوانی به کشیدن مارپیچ‌های گوناگون داشت.
آقای مارپیچ روی دیوارهای شهر دایره و مارپیچ و تونل و غار می‌کشید. توی غارهای نقاشی‌اش هم تصویر آدم می‌کشید. این کارها را شب‌ها مخفیانه انجام می‌داد. توی غارهای تصویرهایش، عکس باغ هم می‌کشید. باغ‌های پیچ‌درپیچ و درخت‌های پیچ‌درپیچ و گل‌های زنبق و میخک و لاله‌های پیچ‌درپیچ. همیشه توی این مارپیچ‌ها راهی بود که به دشتی پیچ‌درپیچ می‌رسید و راه‌های دیگر پیچ‌در‌پیچ که نورانی بودند. تونل‌های پیچ‌در‌پیچ هم می‌کشید؛ با نورهایی قرمز و بنفش و آبی و سبز. اصلاً هم از کشیدن این‌ها سیر نمی‌شد.
او می‌گفت: «من نور می‌خورم!»
همه‌ی مردم شهر به او می‌خندیدند. گاهی وقت‌ها هم شعر می‌گفت و وقتی راه می‌رفت، کلمات از دست و پاهایش می‌ریخت روی پیچ‌در‌پیچ‌هایی که نقاشی کرده بود.
آواز هم می‌خواند و کلمات روی دست وپاهایش پیچ‌در‌پیچ می شدند و لابه‌لای پیچ‌‌در‌پیچ‌ها و گل‌ها و سبزه‌هایی می‌رفتند که می‌کشید و بعد پیچیده می‌شدند و می رفتند بالا. بعد هم به سمت ابرهای پیچ‌در‌پیچ  می‌رفتند. روی سرش باران می‌بارید. یک ابر همیشه بالای سرش بود. همه می‌گفتند او یک دیوانه‌ی جادوگر است!
گل‌های پیچ‌در‌پیچ نقاشی‌های او،  باران را به پنجره‌هایی می‌دادند که گلی نداشتند، به حیاطی می‌دادند که درختانش در حال خشک‌شدن بودند، به دشتی می‌دادند که علف‌هایش زرد شده بودند. گاهی این مارپیچ‌ها محل بازی بچه‌ها می‌شد؛ بچه‌هایی که جایی برای خوابیدن و بازی‌کردن نداشتند.
بچه‌ها داخل مارپیچ‌ها می‌رفتند و بازی می‌کردند با توپ‌هایی طلایی و درختانی مارپیچی. بچه‌ها خوششان می‌آمد. مأموران شهرداری خسته شده بودند. تمام دیوارها پر از نقاشی‌های آقای مارپیچ بود. آن‌ها را پاک می‌کردند، ولی فردا صبح دوباره همه‌چیز از نو ظاهر می‌شد. اما فقط جادوگر بزرگ او را می‌فهمید. دل آقای مارپیچ گرفت. جادوگر، غولی یک‌چشم فرستاد و گفت: «برو او را برای من بیاور... بالأخره او یک روز کار دست ما می‌دهد.»
غول رفت و درخت‌ها و ابرها و دشت‌ها را جمع کرد و توی کیسه‌اش ریخت. درش را هم بست تا بهتر بتواند آقای مارپیچ را پیدا کند. ولی آقای مارپیچ توی مارپیچ‌های خودش رفته بود. لای کتاب‌ها، درخت‌ها و رودها.
غول با عجله لابه‌لای مارپیچ‌های آقای نقاش رفت. تا یک‌جاهایی هم رفت ولی همان وسط‌ها گیر کرد. نتوانست جلوتر برود. مردم توی سیاهی گیر افتاده بودند. آخر همه‌چیز توی کیسه‌ی غول بود.
غول ناراحت بود. گیر کرده بود. نفسش داشت بند می‌آمد. دست و پا می‌زد. اما نمی‌توانست از مارپیچ‌هایی بیرون بیاید که دوره‌اش کرده بودند. به ناچار از آقای مارپیچ  کمک خواست. غول داشت خفه می‌شد. جادوی جادوگر هم اثری نداشت. هرکاری می‌کرد، فایده‌ای نداشت.
غول قبول کرد روز و شب و ماه و ابر و ستاره و جنگل و دشت وکوه را از کیسه‌اش بیرون آورد. دوباره آفتاب به شهر آمد. تابید و رودخانه‌ها به راه افتادند. بعد آقای مارپیچ  غول را برد به سرزمین غول‌های نقاشِ مارپیچی غول تا آن‌وقت غول‌های نقاش مارپیچی  ندیده بود. قلم‌مو به دست گرفت و شروع کرد به نقاشی‌کردن. تازه فهمید که چه استعدادی در نقاشی دارد و یک عمر، جادوگر به او نگفته است. غول و آقای مارپیچ نشستند و نقاشی کشیدند؛ غول یک شاهزاده‌خانمِ غول کشید. شاهزاده بزرگ شد به غول خندید. غول هم به او خندید و از هم خوششان آمد. اما جادوگر باید چه‌کار می‌کرد؟ آقای نقاش یک هلال ماه روی پیشانیِ خانم‌غوله کشید. خانم‌غول شد ماه‌پیشانی!
غول، او را  در کیسه‌اش مخفی کرد. به نقاش گفت: «جادوگر نعره می‌زند. بیا برویم کارش را بسازیم.» آن‌ها با هم رفتند پیش جادوگر. جادوگر همین‌که چشمش به نور ماه‌پیشانی خانم‌غول افتاد به دختر کوچکی تبدیل شد که داشت روی دیوارهای شهر درخت‌های مارپیچ و رودهای مارپیچ می‌کشید. حالا همه‌ی رودخانه‌ها به دور آن‌ها جمع شدند. آقای نقاش یک قایق کشید وغول و خانم‌غوله با هم به تعطیلات رفتند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید