آره، با تواَم...
مسعود میر ـ روزنامهنگار
آن شلوار لی کلاسیک را بپوش، چکمههای ساقکوتاه چرم قهوهای را واکس بزن و اورکت سبزت را بالا بینداز و بنشین پشت فرمان، مستقر شو در قفس زردرنگ تنهاییات و شهر را دور بزن. ببین چقدر نفرت به جای عشق دویده در دلها و چقدر بوی کثافت میدهد این نمایش مضحک مدرنیته و دمکراسی و آزادی و اصلا چقدر تو در آینه هم با همزادت غریبهای. تراویس باید به سر خودت شلیک کنی در این دیوانهخانه عمومی که نامش را گذاشتهایم شهر قرن21. پس تو تا همیشه محبوبترین «راننده تاکسی» دنیایی. آره، با تواَم!
انگار شنارفتنها و تمرینکردنهای تراویس، اندام جیک را ورزیده کرد. حالا او قهرمان خروسوزن بوکس است و لابد باید با مشت بکوبد توی صورت بدترکیب همه پلشتیهای روزگار. اینگونه است که حسرتها و زخمها و عرقهای «گاو خشمگین» یکباره میچکد بر رینگ زندگی و ما برای شمارش معکوس رستگاری فقط تا 10 فرصت داریم... .
از نرسیدنها باید پناه برد به همان رؤیای بهشت کویری؛ به شبنشینی و قمار و بوی اسکناس و عطر همه ممنوعهها. چاره چیست؟
پس اول قصه «کازینو»، میشود آخر داستان رؤیاهای زودگذر ولی شیرین. همهچیز را یکشبه بهدستآوردن، به باختن در یک شب هم میرسد اما مگر میشود مبهوت «جینجر» نشد؟