نقاشکوچولوی درونم گم شده!
سلام دوچرخهی عزیزم،
من برگشتهام! از شهر کنکوریها برگشتهام و تازگیها دروازهی خروجی را پشت سر گذاشتهام. یادم هست که نوشته بودی، دوچرخه همیشه منتظر خبرنگارانش میماند. من اما امروز میخواهم از نقاشکوچولوی درونم بنویسم. میخواهم بدانی که فکر میکنم او را گم کردهام! نمیدانم کجا، نمیدانم کِی، اما میدانم نیست. میدانم او را حدوداً سه یا چهار ماه است که گم کردهام. میترسم او را در شهر کنکوریها گیر انداخته باشند، حسابی کتکش زده باشند و بعد روی زمین رهایش کرده باشند. میترسم تنهایی در خودش جمع شده باشد، زانوهایش را بغل کرده و گریه کرده باشد. میترسم مُرده باشد!
به خودم میگویم درست میشود، برمیگردد، میآید با دستهایش چشمهایم را میگیرد و میگوید: «حدس بزن من کیام؟» اما بعد، هیچ بچهنقاشی در سرم بلند نمیخندد، از تکشاخها و چاقوها و آسیبها و افسانهها با من سخن نمیگوید و دستم را تا سرزمین عجایب نمیکشد.
در تمام وجودم برایش اگهی نصب کردهام. جایزه را مقدار زیادی خوشحالی گذاشتهام و امیدوارم یا خودش بیاید یا خبرش...
مهرانا سلطانی از نجفآباد