گفتوگو با نخستین زن اسیر ایرانی که 2 سال با جراحات بسیار در زندان عراقیها بود
بعثیها به من میگفتند پاسدار خمینی
پرنیان سلطانی
اوایل جنگ بود. مهر ماه 1359. همراه همسرش حبیب شریفی، فرمانده وقت سپاه دشت آزادگان در راه سوسنگرد به اهواز بود تا پیش خانوادهاش برود. اما هنوز چند کیلومتری از شهر دور نشده بودند که مورد تهاجم نیروهای عراقی قرار گرفتند. هر دو بهشدت مجروح شدند و در راه رسیدن به عراق، حبیب به شهادت رسید. و این اتفاق تلخ، آغاز داستان نخستین زن اسیر ایرانی در زندان بعثیهاست؛ خدیجه میرشکار، اسیر شماره 0339. زن جوانی که تک و تنها قدم به اردوگاه بغداد گذاشت، همسرش جلوی چشمانش به شهادت رسید، به خاطر سوءتفاهمهایی که به وجود آمد، به عنوان یک زن نظامی شناخته شد و بارها و بارها در معرض شکنجههای روحی و جسمی قرار گرفت، به دلیل ترکشهایی که در بدنش بود تا پای مرگ رفت، ماهها حبس در انفرادی را تحمل کرد، 2 بار زیر تیغ جراحان در بیمارستانهای عراق قرار گرفت و آخر سر در خرداد ماه سال 1361 بعد از تحمل حدود 2 سال اسارت، طعم آزادی را چشید و به ایران بازگشت. حالا این راوی زنده روزهای جنگ، 40 سال دورتر از روزی که به اسارت عراقیها درآمد، برایمان از دو سالی میگوید که با مجروحیت در اردوگاهها گذشت. از روزهایی که قرآن تنها مونسش بود.
موافقید گفتوگویمان را از جملهای که در کتاب خاطراتتان وجود دارد، شروع کنیم؟ در کتاب «تا نیمه راه» جایی از قولتان میخوانیم که به همسرتان آقا حبیب میگویید از خدا میخواهم هر بلایی سر شما میآید، سر من هم بیاید! ظاهرا دعایتان هم مستجاب شد و همراه همسرتان اسیر شدید. برایمان درباره چگونگی اسارتتان میگویید؟
ما در بستان زندگی میکردیم؛ شهری مرزی که فاصله زیادی با مرز چذابه نداشت. جنگ که شروع شد، با اصرار خانوادهام بستان را ترک کردم و به سوسنگرد رفتیم. اما آنجا هم از خمپاره دشمن در امان نماند. برای همین خانوادهام تصمیم گرفتند به اهواز بروند. اما من دیگر همراهشان نرفتم. میگفتم اگر همینطور بخواهیم شهر به شهر نقل مکان کنیم، حبیب که در خط مقدم جنگ است، دیگر پیدایم نمیکند. برای همین همراه خالههایم به طرف یکی از روستاهای نزدیک سوسنگرد رفتم و آنجا منتظر حبیب شدم. اتفاقا همان روز حبیب با یک ماشین جیپ پر از مهمات آمد دنبالم. گفت: «شهر در محاصره عراقیهاست. بیا تا ببرمت اهواز، پیش خانوادهات». همان موقع هم یک اسلحه دستم داد تا اگر لازم شد از خودم دفاع کنم. همین که در جاده افتادیم، یکدفعه سمت راست جاده چند نفربر و تانک دیدم. خوشحال شدم، فکر کردم نیروهای کمکی هستند. درحالیکه بعثیها بودند و به محض اینکه ما را دیدند، شروع به تیراندازی کردند. حبیب با سرعت زیاد رانندگی میکرد، اما درنهایت آنها لاستیکها را هدف قرار دادند و ماشین از حرکت ایستاد. در کمرم احساس سوزش شدیدی داشتم. نگاهم به حبیب افتاد، دیدم تیری به پایش اصابت کرده و سخت مجروح شده. من هنوز محکم تفنگم را در آغوش گرفته بودم که عراقیها آمدند و من را از ماشین بیرون انداختند. همین که روی خاکها افتادم، تفنگ از دستم افتاد. یکدفعه همهشان فریاد زدند یک زن نظامی، یک زن نظامی! به هر حال آنها یک ماشین نظامی را زده بودند، من هم اسلحه داشتم، بنابراین فکر کردند که نظامیام. دستم را روی کمرم گذاشتم. جایی که بهشدت میسوخت. حفرهای در پهلویم درست شده بود و دستم کاملا داخل بدنم فرو میرفت! خون از کمرم بیرون میزد. اما من هیچ حس دردی نداشتم، فقط میسوختم. انگار روی کمر و پهلویم آب جوش ریخته باشند.
بعد هم که ظاهرا کارت شناسایی همسرتان برایتان دردسر درست کرد. درست است؟
بله. همان موقع که اسیر شدیم، سربازها جیبهای حبیب را گشتند و هر چه داشت از کلید و پول و ساعت و... از او گرفتند. غافل از اینکه کارت شناساییاش در جیب پیراهنش بود! کارتی که رویش نوشته شده بود فرمانده سپاه دشت آزادگان؛ نصفه شب وقتی در آمبولانس تنها بودیم، کارتش را به دستم داد و گفت این یعنی تیر خلاص هر دویمان! آن را از بین ببر. کارتش پرس شده بود. خودش کارت را گرفت و با دست و دندانش آن را از وسط نصف کرد. من هم با خونی که از خودمان کف آمبولانس ریخته بود، عکس و نوشتهها را از بین بردم. کارت به کلی از بین رفته بود که یکدفعه در آمبولانس باز شد و بعثیها پوسته کارت را دستم دیدند. چون فکر میکردند حبیب را کامل گشتهاند، تصور کردند این کارت خودم بوده که نابودش کردم! من را از آمبولانس به بیرون پرت کردند، کلت را جلوی پیشانیام گذاشتند و گفتند بگو کی هستی؟ هیچ حرفی نمیزدم. عراقیها میگفتند ما وقت نداریم که برای تو تلف کنیم. یا حرف میزنی یا همینجا میمیری. در همان حالیکه شهادتینم را میخواندم، ماشینی از راه رسید. فرماندههای عراقی بودند. درباره ما پرسیدند و وقتی شنیدند نظامی هستیم، گفتند اینها را نکشید. اگر تا عراق زنده بمانند، میتوانیم اطلاعات خوبی از آنها به دست بیاوریم. خلاصه من را دوباره به آمبولانس برگرداندند و به سمت عراق به راه افتادیم.
همسرتان در همین مسیر رسیدن به عراق شهید شدند؟
بله. ما تا صبح ذکر گفتیم و قرآن خواندیم. اذان صبح که شد، در همان آمبولانس نمازمان را خواندیم. بعد دیدم حبیب آرامآرام چشمهایش را میبندد. فکر کردم خوابش برده. با خودم گفتم دیگر حرف نزنم و بگذارم استراحت کند. به هر حال چند روزی در جبهه بوده، از دیروز تا حالا هم خونریزی داشته و حتما خیلی خسته است. بعدتر هم که صدایش کردم و جواب نداد، فکر کردم به خاطر خونریزی بیهوش شده. اما واقعیت این بود که حبیب به شهادت رسیده بود. صبح رسیدیم بیمارستان العماره عراق. برانکارد آوردند و من را به بیمارستان بردند و حبیب در آمبولانس ماند. دیگر او را ندیدم و حالا فقط خاطراتش برایم مانده است.
بعد که عملا دوران اسارتتان شروع شد، چطور با شما رفتار میکردند؟ مخصوصا که فکر میکردند نظامی هستید و احتمالا شکنجه میشدید.
تا آخرین روز اسارتم هم فکر میکردند نظامی هستم؛ میگفتند این زن اسلحه داشته، سوار ماشین مهمات بوده، کارت شناساییاش را از بین برده و مانتوی سبز هم به تن داشته، پس حتما نظامی است. هر چه میگفتم ما اصلا زن نظامی که به خط مقدم جبهه برود نداریم و حبیب شوهرم بوده، به خرجشان نمیرفت. میگفتند شما همکار بودید. اما شانس بزرگی که آوردم این بود که مجروح بودم. اگر چه با وجود مجروحیت شدید باز هم از شکنجهها در امان نبودم، اما اگر مجروح نبودم احتمالا شکنجههای سختتری در انتظارم بود. در همان 20-19روزی که در بیمارستان العماره عراق بودم، هر شب بازجوییام میکردند. اما واقعا من کارهای نبودم که بخواهم از عملیاتها، محل مهمات و... خبر داشته باشم. هر چه میگفتم، باورشان نمیشد. فکر میکردند دروغ میگویم.
قطعا برایشان خیلی عجیب بود. به هر حال شما نخستین اسیر زن ایرانی بودید.
واقعا هم خیلی عجیب بود. بعد از اینکه من را از بیمارستان به اردوگاه بغداد بردند، دیگر هیچ زنی ندیدم. همه نظامیهای اردوگاه با تعجب من را به یکدیگر نشان میدادند و میگفتند این زن نظامی است و در خط مقدم جبهه مجروح شده؛ برای همین مرا به اردوگاه اسرای ایرانی نمیبردند و در انفرادی نگه میداشتند. نزدیک 4ماه انفرادی بودم. طوری میگفتند این پاسدار خمینی است، انگار هیچکس نمیتوانست صدام را نابود کند، جز پاسدار خمینی؛ من هم در دلم به آنها میخندیدم که فکر میکردند چقدر نیروی مهمی هستم.
کمی بعد از شما 4 زن دیگر هم اسیر شدند. وقتی آنها را به اردوگاه آوردند، باز هم تغییری در وضعیت شما ایجاد نشد؟
نه. یکی از اسرای ایرانی در استخبارات عراق، خبر اسارت خانمها آباد، ناهیدی، بهرامی و آزموده را به من داد و گفت از عراقیها بخواه تو را پیش آنها ببرند. اما من هر چه به عراقیها میگفتم، انکار میکردند و میگفتند غیراز تو زن دیگری اسیر نیست. مرتب هم میگفتند تو پاسدار خمینی هستی؛ انگار به همین دلیل حساب من را از دیگر زنان اسیران جدا کرده بودند.
سختترین تصویری که از دوران اسارتتان دارید، چه تصویری است؟
جدا از همان شب اسارت که خیلی سخت و ترسناک بود، انفرادیها سختترین تصویرم از دوران اسارتم هستند. شب که میشد، سکوت و تاریکی مطلق همه جا را فرامیگرفت و من به معنای واقعی کلمه وحشت میکردم. با خودم حرف میزدم، ذکر میگفتم و سورههایی از قرآن که حفظ بودم میخواندم. در عین حال مریض هم بودم. چند تا از ترکشها را از بدنم بیرون آورده و بخیه کرده بودند، اما هم خونریزی داشتم، هم جای زخمم عفونت کرده بود و مرتب تب و لرز میکردم. بهزور نفس میکشیدم. برای اینکه کوچکترین تکانی بخورم، باید دستم را به دیوار میگرفتم و با تحمل درد فراوان، کمی در سلول کوچکم جابهجا میشدم. الان که دارم از آن روزها تعریف میکنم، با خودم میگویم چطور طاقت آوردم؟ چطور پناهنده نشدم؟ چطور به آنها التماس نکردم؟ چطور هیچوقت نگفتم گرسنه هستم یا لباسهایم خونی و کثیف هستند و لباس میخواهم؟!
اسارت برای یک زن چه چالشهایی داشت؟ یعنی میخواهیم بدانیم جدا از مشکلاتی که همه اسرا داشتند، چه مسئلهای بود که به خاطر زن بودنتان با آن دست به گریبان بودید؟
موضوع حجاب خیلی موضوع مهمی برایم بود. در بیمارستان بازجوها من را شکنجه روحی و جسمی میدادند. به خودم، خانوادهام و رهبرم ناسزا میگفتند، با چوب دستی نظامی کتکم میزدند، اما هیچکدام به اندازه وقتی که میخواستند لباسهایم را با لباس بیمارستان عوض کنند، سخت نبود! میخواستند چادرم را از سرم بردارند و به جای آن یک شلوارک، یک بلوز و یک کلاه تنم کنند. وقتی متوجه شدم در همان حالت نیمههوشیار جیغ و داد کردم و گفتم من با همین لباسهای خونی و پاره راحتم. من که دارم میمیرم، چه کار به کارم دارید؟ آنقدر فریاد زدم که یکی از پزشکهایشان نجاتم داد و گفت نمیخواهد لباس بیمارستان تنش کنید. خودم یک ساک لباس داشتم که وقتی اسیر شدم همراهم بود. پرستارها همان لباسها، همان مانتو، مقنعه و چادر اضافه را تنم کردند و قضیه ختم به خیر شد.
در تمام روزهایی که در اسارت به سر میبردید، بیشتر به چه چیزهایی فکر میکردید؟
همه فکر و ذکرم پیروزی در جنگ بود. عراقیها مدام مانور میدادند و میگفتند ما فلان شهر را هم گرفتیم، دیگر داریم به تهران میرسیم؛ برای همین همیشه دعا میکردم که این انقلاب که با سختی به دست آوردیم، از دست نرود و در این جنگ پیروز شویم. خیلی هم به خانوادهام فکر میکردم. مدام با خودم میگفتم خانوادهام میدانند اسیر شدهام؟ الان چه حالی دارند؟ حبیب هم که همیشه در ذهنم بود.
در آن لحظات سخت تنهایی و درد، چه چیزی آرامتان میکرد؟
قرآن. من در انفرادی که بودم، فقط آرزوی داشتن یک قرآن کامل را داشتم. 2 تا از نگهبانهایی که مراقب من بودند، شیعه بودند. بعد از مدتی که با هم همصحبت شدیم، از خودشان گفتند، از اینکه سرباز هستند و مجبورند اینجا باشند و از اینکه از من به عنوان یک زن تنها، مجروح ولی در عین حال مقاوم برای خانوادههایشان تعریف میکنند. گاهی هم یواشکی خبرهای جنگ را برایم میآوردند. یکبار به یکی از آنها گفتم یک قرآن کامل میخواهم. یک روز یک قرآن کوچک اندازه کف دست برایم آورد که چاپ بیروت بود. انگار دنیا را به من دادند. این قرآن که هنوز هم آن را دارم، مونس روزها و شبهای من شد. با آن دیگر اسارت برایم سخت نبود. تحمل غم حبیب، دوری از خانواده و... برایم آسان شده بود. آرامش خیلی خاصی پیدا کرده بودم. به جای اینکه مرتب گریه کنم و با خودم فکر کنم چرا اینطور شد و چرا آنطور شد، آنقدر قرآن میخواندم تا خوابم میبرد. باور نمیکنید من هر سه شبانهروز یکبار، قرآن را ختم میکردم.
در روزهایی که کنج انفرادی میگذشت، چه آرزویی داشتید؟ با خودتان برنامهریزی نمیکردید که وقتی آزاد شدید، چه کارهایی انجام دهید؟
من فقط آرزو داشتم که جنگ به نفع ما تمام شود و همه ما با پیروزی برگردیم. دلم نمیخواست وقتی برمیگردم عراقیها حتی یک وجب از خاک ایران را گرفته باشند. دوست داشتم وقتی برمیگردم همهچیز مثل روز اولش باشد. امام باشد، انقلاب باشد، ایران باشد.
در نهایت خردادماه سال 1361 هم آزاد شدید. چطور شد آزادتان کردند؟
صلیب سرخ جهانی پای کار آمد و قرار شد افرادی که مجروح هستند، نابینا یا قطع نخاع شدهاند، پیر و مسن هستند و در کل ناتوانند با اسرای عراقی در ایران که همین شرایط را دارند، مبادله شوند. من هم بهدلیل خونریزیهای زیادی که داشتم و نیاز دوبارهای که به عمل جراحی بود، جزو این گروه قرار گرفتم. نخستین گروه که مبادله شدند، گروه دوم نوبت ما شد. من و 36نفر دیگر در گروه دوم مبادله شدیم و در خردادماه سال61 به ایران برگشتیم.
اصلا فکرش را میکردید روزی آزاد خواهید شد؟!
آنطور که عراقیها مدام میگفتند پاسدار خمینی، پاسدار خمینی، من فکر میکردم اینها بالاخره من را جایی میبرند و سر به نیست میکنند؛ اما در عین حال همیشه در دلم امید داشتم که آزاد خواهم شد. یعنی به خدا توکل کرده بودم.
این اسارت برایتان چه دستاوردی داشت؟ خدیجه میرشکار بعد از اسارت چقدر با خدیجه میرشکار قبل از اسارت تفاوت دارد؟
قطعا خیلی فرق کردهام. خیلی صبورتر شدهام. اما پررنگترین وجه اسارت برای من، توکل است. به واقع به این باور رسیدهام که تا خدا نخواهد هیچ برگی از درخت نمیافتد.
کمی هم از روز آزادیتان برایمان بگویید. از لحظات شیرینی که با خانوادهتان دیدار کردید.
خب راستش من وقتی در هواپیما بودم و به سمت ایران پرواز میکردم، خیلی ناراحت بودم. من با حبیب رفته بودم و بدون حبیب برمیگشتم. مدام از خودم میپرسیدم جواب خانوادهاش، جواب مادرش را چه بدهم؟ اما خب به هر حال آزادی حس لذتبخشی هم داشت. من بعد از 9 یا 10 ماه اسارت، توسط صلیب سرخ برای خانوادهام نامهای نوشتم و مطلعشان کردم که اسیر شدهام. وقتی به تهران رسیدم، صدا و سیما با من مصاحبهای کرد که خانوادهام از طریق همان مصاحبه متوجه شدند برگشتهام. آن زمان آنها در اصفهان زندگی میکردند. برادرم همان شبانه به سمت تهران راه افتاد.
شما که خودتان یک زن فعال در جریان دفاعمقدس بودید، نقش زنان در روزگار جنگ و جبهه را چه دیدید؟
واقعا خانمها خیلی نقش مهمی در جریان پیروزی جنگ داشتند. اگر هر کدام از آنها جلوی جبهه رفتن همسر، پسر یا برادرشان را میگرفتند، قطعا نمیتوانستیم به پیروزی دست پیدا کنیم. خانمها ماندند و با همه سختیها ساختند تا مردهایشان بتوانند بجنگند و از کشورشان دفاع کنند. مادری که راضی نمیشد خار در پای بچهاش برود، خودش پسرش را راهی جبهه میکرد و وقتی شهید میشد زیر تابوتش میرفت و تشییعش میکرد. ضمن اینکه بسیاری از خانمها هم در ستادهای پشتیبانی جبهه حضور فعالی داشتند و نقش بسیار مهمی در این پیروزی بزرگ ایفا کردند.
دکتر ایرانی برایم آنتیبیوتیک پیدا میکرد!
وقتی از خدیجه میرشکار میخواهیم خاطرهای از روزهای اسارتش برایمان تعریف کند، نامی از دکتر مجید جلالوند میبرد و میگوید: «در بهداری اردوگاه موصل یک دکتر ایرانی بود که علاوه بر فارسی، ترکی و انگلیسی هم بلد بود و هر وقت لازم میشد، کار یک مترجم را انجام میداد. بعد از عمل دومم، عراقیها فقط پانسمانم را عوض میکردند و نهایتا قرص مسکن میدادند. چون آنتیبیوتیک خیلی کمیاب بود، همیشه از آن بیبهره بودیم. اما دکتر جلالوند مخفیانه برایم آمپولهای پنیسیلین قوی برمیداشت و هر وقت دکترها و پرستارها میرفتند، سریع به من تزریق میکرد». و بعد ادامه میدهد: «خاطرم هست ساعت مچیاش را که تنها داراییاش بود، گرو گذاشته بود تا بتواند برای قطع نخاعها از بیمارستان شهر موصل ویلچر بگیرد. آنها را روی ویلچر میگذاشت، کمکشان میکرد به سرویس بهداشتی بروند یا حمام کنند. کلا خیلی به اسرا کمک میکرد و من همیشه دعاگویش هستم».
نگاهی به خاطرات نخستین اسیر زن ایرانی
اسیر شماره 0339
اگر میخواهید بیشتر درباره آزاده خدیجه میرشکار بدانید و خاطرات روزهای اسارتش را با جزئیات بیشتری بخوانید، حتما سری به کتابهای «اسیر شماره 0339» و «تا نیمه راه» بزنید. هر دو این کتابها که درباره زندگی پر فراز و نشیب نخستین اسیر زن ایرانی است، کمکتان میکنند تا با جزئیات بیشتری اتفاقات اسارت این بانوی مقاوم و صبور را در ذهنتان به تصویر بکشید. کتاب اسیر شماره 0339، کتابی 80صفحهای است که به همت رضا رئیسی در سال 1376 توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شده و کتاب تا نیمه راه اثر ابوالقاسم علیزاده را نشر شمشاد منتشر کرده است.