بلمی به سوی ساحل
به یاد دوست، شهیدرضا لکزاده
سعید مروتی
اسم مدرسه ما پایا بود. مدرسه راهنمایی پایا واقع در سهراه تهرانویلا که در فاصله ثبتنام تا شروع سال تحصیلی شد نجمالثاقب. آقای بختجو، ناظم مدرسه با خطکش معروفش دم در مدرسه ایستاده بود. زنگ خورده بود و من دیر رسیده بودم. خانه ما خیلی با مدرسه فاصله داشت و آقای بختجو این را میدانست. پشت سرم رضا آمد. رضا لکزاده که از من چند سال بزرگتر بود و تازه با هم دوست شده بودیم و خانهشان نزدیک مدرسه بود. این را هم آقای بختجو میدانست؛ چون به رویش آورد و البته برای اینکه تبعیض نشود هر دویمان را با یک چوب راند به دفتر.
سال ۶۳ من در ۱۰سالگی دانشآموز کلاس اول راهنمایی بودم؛ کوچکترین دانشآموز مدرسهای که سالبالاییهایش بعضا ریش و سبیل هم داشتند. سال ۶۳ ایران در جامملتهای آسیا با تیمی پرستاره چهارم شده بود. در شلوغی زنگ تفریح نمیدانم چه شد که با رضا درباره گل بهخودی شاهین بیانی در بازی ایران و عربستان حرف زدیم و همین گپ سرپایی شد مقدمه یک دوستی. رضا دوم راهنمایی و فوتبالش هم خوب بود. زنگ تفریح در آن حیاط شلوغ نه با توپ که با یک سنگ به شکلی عجیب فوتبال بازی میکردیم. میانههای جنگ بود و آقای حسینی، مدیر مدرسه گاهی در مراسم صبحگاه از جبهه، جنگ و استکبار جهانی میگفت. گاهی وقتها کنایهای هم به مهندس بازرگان میزد که بیشتر بچهها اصلا او را نمیشناختند. شعارهایی هم سر صف میدادیم که با «مرگ بر منافقین و صدام» شروع و به «بنیصدر و بازرگان» ختم میشد. سالهای جنگ بود و دیوار مدرسه پر از شعارهای مرتبط با دفاعمقدس. داستان قلکهای پلاستیکی که شبیه نارنجک بودند و کمک به جبههها و پختن مربا در سالن کوچک انتهای حیاط با همراهی آقای فریدون پورمرادیان، دبیر همهفنحریف مدرسه ما که همهچیز درس میداد و برادرش هم شهید شده بود، هم جای خودش را دارد. ما در چنین فضایی درس میخواندیم.
سال ۶۴ سال تحصیلی که شروع شد، همه از «عقابها» و «برزخیها» حرف میزدند. خیلیها دیالوگهای بهزاد جوانبخش و جمشید هاشمپور در برزخیها را حفظ بودند و البته همه دلشان میخواست مثل سعید راد در عقابها خلبان شوند. در دهه 60 در فقر مطلق سرگرمی، اهمیت و تأثیر سینما خیلی بیشتر از این سالها بود. نزدیک امتحانات ثلث دوم بود که رضا از کشف بزرگش برایم گفت؛ از فیلم «بلمی به سوی ساحل» که به قول خودش خیلی بهتر از هر فیلم جنگی دیگری بود؛ فیلمی که رضا برای مکرر دیدنش دائم از مدرسه جیم میشد و تنبیههای آقای بختجو هم برایش اهمیتی نداشت. آنقدر از فیلم تعریف کرد که من هم در یکی از سینماهای خیابان جمهوری دیدمش. فیلم پارتیزانی باحالی بود. امتحانات ثلث دوم برگزار شد و نمرههای رضا خیلی خوب نبود و بهعنوان دانشآموز سوم راهنمایی خیلی آماده امتحان نهایی نبود. بعد از بلمی به سوی ساحل، اصلا رضا دیگر رضای سابق نبود؛ نه خیلی حوصله فوتبال داشت و نه خیلی حال و حوصله سنگبال خودمان را. یک چیزی در رضا لکزاده عوض شده بود. بعد امتحانات ثلث سوم، یکبار سر تهرانویلا دیدمش که به خنده گفت: «فکر کنم سال دیگه همکلاس بشیم.» و همینطور هم شد. مهر ۶۵ ما هر دو در کلاس ۳/۳ بودیم. بعد از 2سال دوستی، حالا همکلاسی شده بودیم. چند روزش را یادم نیست، ولی مطمئنم که طولی نکشید که رضا خداحافظی کرد و رفت. تابستان همان سال ثبتنام کرده بود که برود جبهه و حالا وقتش رسیده بود. مدیر مدرسه یکی، دو باری اسمش را در مراسم صبحگاه آورد و خواست برای سلامت و موفقیتش دعا کنیم. جایش واقعا خالی بود و من گاهی سر کلاس در ذهنم رضا را میدیدم که کنار بهزاد بهزادپور و خسرو ضیایی مسلسل بهدست در حال دویدن گاهی برمیگردد و سمت عراقیها تیراندازی میکند.
در بازیهای آسیایی سئول مقابل کرهجنوبی در ضربات پنالتی حذف شدیم. اگر رضا بود، محال بود ماجرا را تقصیر ناصر محمدخانی بیندازد که پنالتیاش را بیرون زد و حتما میگفت اگر بهروز سلطانی را داشتیم، نمیباختیم. چون رضا جبهه بود این حرفها اصلا پیش نیامد. در یک روز سرد زمستان ۶۵ وقتی وارد مدرسه شدم، نخستین چیزی که دیدم، چشمان گریان آقای بختجو، ناظممان بود. زنگ را زدند و در صف ایستادیم. ته صف یواشکی تکیه دادم به دیوار و کیهان ورزشی را از کیفم کشیدم بیرون. داشتم فکر میکردم چندبار در چنین موقعیتی مجله ورزشی دست رضا رساندهام که یک دفعه دیدم مدیرمان آقای حسینی با بغض دارد از شهید رضا لکزاده میگوید. کیهان ورزشی از دستم افتاد. این قدر حیرتزده بودم که گریهام نگرفت. مدرسه را ماتم گرفته بود. گفتند بچههای کلاس ۳/۳ را برای خداحافظی با همکلاسیشان به بهشتزهرا میبرند. اتوبوسی آمد و ما همراه چند تا از معلمان سوار شدیم. تا آن موقع بهشت زهرا نرفته بودم. داخل اتوبوس آقای مرادی، معلم ورزشمان گفت رضا در عملیات کربلای ۵ شهید شده؛ در شلمچه. یادم نمیآید در اتوبوس با کسی حرف زده باشم. یادم نمیآید که راه طولانی مدرسه تا بهشت زهرا چطور طی شد، ولی نخستین نمایی که از گلزار شهدا دیدم، خوب یادم مانده. یک نمای لانگشات حیرتانگیز که مشابهش را هرگز ندیدهام؛ سیل جمعیت عزادار و پیکر شهدایی که روی دست میآمد با ترکیب صداهای مختلف از نوحه تا ضجه و فریاد و از حماسه تا سوگ. دست هم را گرفتیم که گم نشویم. راهمان را از بین جمعیت پیدا کردیم و رفتیم تا رسیدیم به جایی که قرار بود پیکر رضا در آنجا آرام بگیرد. تا که آوردنش و دیگر نمیشد جلوی سیل اشکها را گرفت و نمیدانم چطور اینقدر جلو رفتم که دیدم لحظهای که چهرهاش را برای وداع آخر باز کردند و دیدم جای گلوله شلیک شده از اسلحه آن حرمله را که درست وسط پیشانیاش نشسته بود. کنار دستمان شهدای زیادی در حال تدفین بودند که پیکرشان شرحهشرحه بود. پیکر رضا اما سلامت بود، امان از آن گلوله که مثل گل بر پیشانیاش نشسته بود. بچه بامعرفت، خوشخنده، باظرفیت و عشق فوتبال و سینما؛ شهید حسنرضا سهراب لکزاده حالا به آغوش خاک سپرده میشد. یک هفته بعد سر کلاس آقای مرادی موقع حضور و غیاب وقتی اسم رضا را خواند، گفت: شهید همیشه حاضر است و نمرهاش هم20.
راهنمایی تمام شد، رفتیم دبیرستان و یکی، دو سال بعد جنگ هم تمام شد. سال اول دبیرستان اینقدر بد گذشت که نوستالژی مدرسه نجمالثاقب(پایا) و یاد رفقایم و در رأسشان رضا لکزاده، پوستم را کند. سالهای بعد بهتر طی و جنگ هم بالاخره تمام شد. سال آخر دبیرستان نامهای از مدرسه دادند برای آوردن مدرک سیکل. فکر کنم باید نامهای هم از مدرسه راهنماییمان میگرفتیم و به آموزش و پرورش منطقه میبردیم. بعد از 4سال رفتم به تهرانویلا. به مدرسه که رسیدم دیدم تابلویش عوض شده و رویش نوشته: مدرسه راهنمایی شهید رضا لکزاده. آن موقع تهرانویلا مثل چند سال قبلش بود. اواسط دهه 80که گذرم به آنجا افتاد، دیدم چیز زیادی از خانههای ویلایی نمانده، ولی مدرسه راهنمایی همچنان سرجایش است. دل رفتن به تهرانویلا را ندارم. دوست ندارم تتمه خاطراتم از خیابانهایی که همیشه زیر سایه درختان قرار داشت و جویهایش همیشه زلال و پرآب بود، منهدم شود. همین الان مدرسه شهید رضا لکزاده را سرچ کردم و دیدم دبستان شده. عکس رضا را هم بعد از سالها دیدم و یادم افتاد روزی را که به نیت فرار از درپشتی مدرسه بالا رفتیم و هنوز پایمان به زمین نرسیده بود که دیدیم آقای بختجو با خطکش معروفش منتظرمان ایستاده. اول هم من پایین پریدم و به دام ناظم افتادم و رضا از آن بالا همهچیز را دید و میتوانست برگردد، ولی پایین پرید که رفیق نیمهراه نشود.
حالا ۳۴ سال است که رضا پریده؛ حسن رضا سهراب لکزاده که انگار همین دیروز بود که خبر شهادتش را شنیدیم؛ همین ۳۴ سال پیش که بچه بودیم. سالها گذشت، سخت هم گذشت، مو سپید کردیم، ولی رضا با همان چهرهای که همیشه چند سالی کوچکتر نشانش میداد، آسمانی شد. بزرگمرد کوچکی که یادش سبز است و ثبت شدن نامش بر سر در مدرسهای که در آن درس میخواند، کمترین کاری بود که میشد برایش انجام داد.