
تهرانی که انتها ندارد

داوود پنهانی_روزنامهنگار
ما همیشه از غرب شهر وارد تهران میشویم؛ عدهای راننده که از شهرهای اطراف به قرار ساعت 6صبح از خانه بیرون میزنیم تا برسیم به محل کارمان در پایتخت.
وعدهمان نانوشته است و همدیگر را چندان نمیشناسیم، اما آنقدر توی این خط رفتهایم و آمدهایم و اتفاقی همدیگر را دیدهایم و توی ترافیک کنار هم ماندهایم که گاهی برای همدیگر دست هم تکان میدهیم، چای هم تعارف میکنیم، گاهی حتی کمی میخوابیم به هوای اینکه خط باز شود و راننده کناری بوق میزند و بیدارمان میکند.
ما از 6صبح تا شب توی خیابان و جادهایم و خانهمان بیخ گوش تهران است و تهران دور نیست و شهر ما دور نیست.
با ترافیک اما دور شدهایم. ترافیک امانمان را بریده و چارهای نداریم که به روی خود نیاوریم و خم به ابرو نیاوریم و به بخت خویش لعنت نفرستیم و ناسزایی بر زبان نیاوریم. این عهد نانوشته ماست. بعضیهایمان این عهد را میشکنند و هر بار با ترمزی مهیب به جایی برخورد میکنند و کارد به استخوانشان که میرسد منفجر میشوند و ناله میکنند و ناسزا میشنوند. ما اما عادت کردهایم. از کنارشان میگذریم، حتی روز به خیر میگوییم و شب که برمیگردیم نه خانی آمده و نه خانی رفته.
خانه ما انتهای جهان نیست، انتهای تهران نیست، حاشیه تهران نیست. خانه ما دور نیست. همین اطرافیم و هر بار بخواهیم وارد تهران شویم باید از ترافیک، جاده، کارخانه، کوچه و خیابانهای بسیاری عبور کنیم تا بلکه جایی راه باز شده باشد و از بند ترافیک رهایی پیدا کنیم.
این داستان ما، ترافیک، جاده و آن شهرهایی است که شما در ادبیاتتان به آنها میگویید اطراف تهران. کدام اطراف؟ هیچ راهی به اطراف نیست. تهران در اطرافش بزرگ است. در جاده، بزرگراهها، خانهها و مغازههایش بزرگ است. تهران اطراف ندارد.
همین که پا روی پدال گاز بگذاری، همین که هوس کنی به اطراف تهران سر بزنی باید یا بروی چالوس، یا بروی قزوین، یا بروی دماوند، یا بروی جاده قم یا بروی تا آن سوی جهان. کدام سوی این شهر اطراف آن است؟ وقتی خانهها به پایان برسند، وقتی کمی درخت و دشت پیدا شود. بعد از درخت و دانه و دشت، بعد از دیدن پرواز نخستین پرنده، بعد از کمی غروب و جاده باید تهران به اطرافش برسد. به انتها برسد، پس چرا نمیرسد؟ این شهر که انتها ندارد. یکبار امتحان کنید. بروید به اطراف تهران. هیچ خیابانی به انتها نمیرسد، هیچ دشتی نمایان نمیشود، هیچ کوچهای به بنبست نمیرسد، هیچ دریایی پیدا نیست، هیچ رودخانهای توی طبیعت جاری نیست. تا چشم کار میکند خانه است و خیابان و کارخانه و ترافیک. از 6صبح تا غروب و شب و شب تهران هیچ وقت به دشت نمیرسد.
ما همیشه از غرب شهر، وارد تهران میشویم و پیش خود حساب میکنیم اگر امروز ساعت 5:30صبح از خانه بیرون بزنیم، کمی زودتر از روزهای قبل به تهران میرسیم. کدام تهران؟ اینجا که ما ایستادهایم هم تهران است. ما اطراف تهران زندگی نمیکنیم، هیچ جا اطراف تهران نیست. اطراف تهران وجود ندارد. شهری بدون مرز که با خود قرار گذاشته تا ابد ادامه پیدا کند و این قرار به قاعدهاش تبدیل شده است.
مطابق این قاعده ما همه توی این شهر زندگی میکنیم و تا چشم کار میکند خانه و خیابان و ترافیک اطرافمان را فراگرفته و هر سال که میگذرد برای رهایی از ترافیک صبح و شب، نیمساعت، زمان رفتنمان را از این سوی شهر به آن سو تغییر میدهیم تا مگر اتفاقی بیفتد، تا مگر مجالی برای رهایی از بند ترافیک بیابیم. اما این منطق هیچوقت چارهساز نیست. ما توی ترافیک میمانیم، توی ترافیک برای هم دست تکان میدهیم، مثل یک خانواده همدیگر را میشناسیم و عمریست که رفت و برگشتمان را به خانه و محل کار با طلوع و غروب آفتاب تنظیم کردهایم.
تهران انتها ندارد، ما توی راهیم و یکیمان برای اینکه وقتش تلف نشود، مشغول نوشتن این کلمات است.