یادداشت
در ستایش داستان
حمیدرضا اسلامی- روزنامهنگار
هیچچیز نمیتواند تاریخ را از فرورفتن به دام قصه نجات دهد. تاریخ خیلی زود قصه میشود. اصلا از همان لحظهای که شروع میکنیم ماجرایی را تعریف کنیم یا آن را بنویسیم، فاتحه تاریخ را خواندهایم. گریزی هم از آن نیست. راستش گریزی از دخالت آینده در گذشته نیست. یکی که برای خود صاحب فلسفهای است گفته انسان با حرف زدن در مورد هر چیز یا توصیف آن، آن را تغییر میدهد. ما بهطور مداوم در خاطرات خود دخل و تصرف میکنیم. هر بار که آنها را به یاد میآوریم یا تعریف میکنیم آن را به شکلی نو و با کلماتی متفاوت روایت میکنیم. کلمات نو یا ترکیب جدیدی از کلمات یعنی روایتی که با روایت قبلی متفاوت است. هر بار روایت از جهت نقاط برجسته رویداد، میزان اثربخشی افراد در آن یا حداقل حس و حالیکه آن خاطره به شنونده یا خواننده منتقل میکند، متفاوت است.
خیلی وقتها در مقابل این پرسش قرار میگیریم که کدام حس یا روایت اصالت دارند؟ بگذارید مثالی بزنم؛ در لحظهای با تمام وجود از حس نوعدوستی یا محبت کسی مشعوف و محظوظ شدهایم. به قولی روزمان را یا حتی هفتهمان را ساخته است و با آن حس رفتهایم و رسیدهایم. حالا بعد سالیان و بعد هزار ماجرا و پس از آب شدن قند دوستی، از آن لحظه با احساسی از فریبخوردگی، ریاکاری و مانند آن یاد میآوریم. عکس آن هم بوده و تجربه کردهایم و شنیدهایم. کسی را یا اظهار لطف کسی را به چیزی نگرفتهایم و بعدها دریافتهایم (خاطره را جوری بازسازی کردهایم که خواستهایم) که صمیمیتی ارزشمند بوده؛ مخصوصا اگر طرف به جایی و جاهی رسیده باشد. کدام حس درست است؟ کدام حس در چه وضعیتی به ما بیشتر کمک میکند؟ بعید است که بتوانیم خود را بهسادگی به دروغگویی متهم کنیم. احتمال اینکه هر دو برداشت ما درست باشد، همیشه وجود دارد.
رویداد از لحظه وقوع، درست از زمانی که دیده یا شنیده میشود، وارد دنیای داستان میشود؛ چون کمی از تخیل و کمی از چیزی که مربوط به بیننده و شنونده است به آن میچسبد. اینها که گفتم اگر راست باشد، حتی کمی از آن، فاتحه تاریخ خوانده شده است و چه بلاهتی بالاتر از اینکه تکرار کنیم: آه، من آنجا بودم، من خودم دیدم، من خودم سندش را خواندهام!
از آن طرف حافظه آدم هویت او را میسازد. آدم بدون حافظه بزرگترین مشکلش مشکل هویت است. تاریخ و خاطره به همین شدت و شاید بیشتر برای ملت مهم است. ملت بدون تاریخ داریم؟ هیچکس تصوری از بزرگی و پیچیدگی خاطرهای از یک ملت که در مغز میلیونها نفر شکل گرفته است، ندارد؛ مثلا در ایران خودمان. حافظه تاریخی از ایران، ایرانی بودن و ارزشها و ناارزشهایش در حدود 80میلیون مغز (شما بگو 80میلیون هارد اکسترنال) جداگانه ثبت شده است.
همپوشانیای چنین لرزان و شکننده چگونه یک ملت را در طول سدهها حفظ میکند؟ همه میدانند چیزی هست و هیچ 2نفری تصوری یگانه از آن چیز ندارند.
شاید درستتر آن باشد که بگوییم میلیونها پیوند انسانی در فضای ابرآلود مشترکات به هم بازبستهاند. میلیونها دوستی، میلیونها پیوند خونی و میلیونها خاطره 2یا چند نفره. میتوان پذیرفت که یک کشور بزرگ، یک تمدن کهن با میلیونها نفر جمعیت با خاطره، بهمعنای دقیقتر یعنی داستان، میماند، میپاید و میتواند ببالد و اوج بگیرد.
به داستان به چشم حقارت ننگرید. شنیدهاید که میگویند فردوسی با به نظم کشیدن شاهنامه زبان فارسی و چه بسا تمدن ایرانی را نجات داد؟ خیلیها که مایه و پایهای در شناخت تاریخ و فرهنگ ملتها دارند، این را گفتهاند، آدمهای بزرگ، حرف عوام و مردمان عادی نیست. شاهنامه چیزی غیر داستان است؟
داستان میتواند ملتها و تمدنها را نجات دهد. داستان میتواند پیروزیهایمان را در جنگها به شکست بدل کند. داستان میتواند از مصالح شکستها بنای پیروزی بسازد. داستان خوب، داستان مؤثر، داستان فرهنگ و تمدنساز فقط در فضای آزاد اندیشه و تخیل شکل میگیرد و پرداخته میشود. دیوارها، حذفها، جرح و تعدیلهای داستان میتواند امکان بالقوه موجود پیروزی را از ما بگیرد.