
از امروز به عصر سرد 14سالگى!

شهر کوچک شمالی ما یک کیوسک روزنامهفروشی داشت و پیرمردی روزنامهفروش. او هرهفته مجلهی «عصر پنجشنبه» و ماهی یکبار مجلهی «کارنامه» را برایم کنار میگذاشت و بعدازظهر پنجشنبه، منِ 14ساله هربار راهم را کج میکردم و میرفتم سراغ کیوسک کوچک کنار رودخانهی مرکز شهر، این دو مجله را میگرفتم و پیش به سوی خانه. این روال هرهفتهی من به مدت چند سال بود.
اما یک روز اتفاق جدیدی افتاد. پیرمرد تا مرا دید لای روزنامهها گشت و یک نسخه روزنامهی همشهری درآورد. گفت: «ضمیمهاش رو ببین. اولین شمارهشه.»
باز کردم. رسیدم به ویژهنامه که در قطع نصف صفحهی روزنامهی اصلی منتشر شده بود و تایش کرده بودند و از همان نصفنصفی که پیدا بود، رنگ و زندگی و امید میریخت بیرون. باقی روزنامهها را رها کردم و ویژهنامهی دوچرخه را باز کردم. ۲۰ دقیقهی بعد پیرمرد برایم چهارپایهای آورد و گفت: «بشین لااقل!»
چندینبار آن شمارهی دوچرخه را خواندم. متنهای قشنگ و کوتاه، داستانهای جذاب، ستونهای حرفهای، قصهقصهقصه... رنگ، زندگی.
هفتهنامهی دوچرخه پر بود از زندگی، از امید به آینده. پر بود از زبانی که من آن را دوست داشتم، پر بود از ادبیات و نوجوانی.
با خودم تصمیم گرفتم تا همیشه هرپنجشنبه روزنامهی همشهری را بخرم و فقط دوچرخه را نگه دارم تا وقتی بزرگ شدم، آرشیوی ارزشمند و خاطرهانگیز برای خودم جمع کرده باشم.
تا حدود 100 شماره این کار را انجام دادم، اما بعدش دیگر یکی در میان شد و کمکم عادت خریدن همشهری از سرم افتاد. من دیگر بزرگ شده بودم. زندگی دیگر روی خوش و کودکانهاش را از من برگردانده بود. درواقع من به اندازهی 100 شماره میتوانستم با دوچرخه همراه شوم.
دیروز شنیدم هزارمین شمارهی این هفتهنامه منتشر شده است و خیلی ذوق کردم. انگار دستی مرا از وسط درگیریها و گرفتاریهای جدی زندگی بلند کرد و برد وسط عصر سرد 14سالگی، کیوسک روزنامهفروشی کنار رودخانه، در شهر کوچک شمالی، پیرمرد روزنامهفروش، ضمیمهی همشهری، رنگرنگرنگ، قصهقصهقصه، امیدامیدامید و هزار چیز تمامشدهی دیگر!
فرشید قربانپور