• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
دو شنبه 26 خرداد 1399
کد مطلب : 102658
+
-

3 قاب کوچک از استاد

به یاد شادروان محمدعلی کشاورز

3 قاب کوچک از استاد


علی عمادی ـ روزنامه نگار

سربداران

خواجه قشیری با آن همه کبکبه و دبدبه و همان لبخند همیشگی، شب هنگام در جامع نیشابور به دیدار شیخ حسن جوری می‌رود. دست شیخ را می‌بوسد و بر زمین سخت کنار همراهان اندکش می‌نشیند تا از او بخواهد وقتی بر منبر می‌رود که با مردمان سخن کند، حکم جهاد علیه ارغون شاه مغول بدهد که قصد فتح نیشابور دارد؛ شیخ پاسخ می‌دهد: «جهاد نمی‌دهم.» خواجه برافروخته از شیخ می‌طلبد که از محمد هندو، وزیر ایرانی حمایت کند که با لشکری در راه نیشابور است و می‌خواهد راه بر مغولان ببندد؛ شیخ پاسخ می‌دهد: «بیعت نمی‌کنم.» خواجه افروخته‌تر درخواست می‌کند که شیخ منبرش را چند روز به تعویق بیندازد تا کار ارغون شاه یکسره شود؛ شیخ پاسخ می‌دهد: «ساکت نمی‌مانم.» اینجاست که خواجه قشیری از کوره درمی‌رود و فریاد می‌کشد: «خدایت نیز چنین سرسخت نیست که تو هستی!»

هزاردستان
شعبون استخونی با نوچه‌ها در کله‌پزی نشسته‌اند و لقمه می‌گیرند که سرو کله میرزاباقرخان کفیل نظمیه پیدا می‌شود. او دنبال اظهارات شهودی است که ناظر ترور اسماعیل خان، رئیس انبار غله بوده‌اند. استنطاق طباخ و مشتری‌ها به‌جز داش رضا که تمام می‌شود، نوبت شعبون‌خان می‌رسد؛ بازپرس شیک پوش نظمیه با آن همه عصاقورت دادگی از شعبون می‌پرسد: «اسم؟» و شعبون با دهان پر و سگرمه‌های درهم جواب می‌دهد: «هه؟» بازپرس این بار می‌پرسد: «اسم پدر؟» و این بار نیش شعبون به خنده باز می‌شود. در همان حال خنده، نظمیه‌چی ادامه می‌دهد: «اهل؟» و شعبون با همان دهان پر قهقهه‌اش را بلندتر می‌کند. «گفتم اهل کجا هستی؟» شعبون با دهانی بازتر می‌خندد. کفیل نظمیه باز هم می‌پرسد: «شغل؟» شعبون که انگار نمی‌شنود جواب می‌دهد: «چی؟» و میرزاباقرخان این دفعه سوال پیچش می‌کند؛ «ساکن؟» شعبون دوباره شلیک خنده را سر می‌دهد. «موقع سوء‌قصد به اسماعیل خان کجا بودی؟» اینجاست که شعبون از خنده ریسه می‌رود، آنچنان که سرفه راه خنده را می‌بندد.
 
پدرسالار
اسدالله خان که منتظر آمدن بچه‌هاست، تسبیح به دست وارد اتاق پنج دری می‌شود که از قبل سفره را در آن پهن کرده‌اند و بشقاب و اسباب سفره را چیده‌اند اما ظاهرا قرار نیست کسی بیاید. اسدالله دست به کمر، کنار سفره چند بار بالا و پایین اتاق را گز می‌کند اما حرصش از بی‌وفایی بچه‌ها نمی‌خوابد و این بار از وسط سفره می‌رود. مخصوصا از روی بشقاب‌ها رد می‌شود؛ با هر قدم، پایش را محکم روی یک بشقاب چینی می‌کوبد، تا صدای خرد شدنش را بیشتر بشنود و بعد روی کاسه و بشقاب‌های سالم مانده روی سفره رژه‌اش را ادامه می‌دهد. ملوک، نگران، پشت در اتاق می‌دود تا شاید او را آرام کند یا شاید ظروف جهیزیه‌اش را از زیر پای شوهر قلچماقش نجات دهد؛ اما جرأت نمی‌کند داخل شود. هی دستش را به سمت دستگیره در می‌برد تا آن را باز کند و داخل شود و بعد پشیمان می‌شود و دستش را می‌کشد. اسدالله خان که تازه آتش غیظش بلند شده، پس از چند تیپا به باقیمانده‌های موجود در سفره، سراغ دسته گل کنار اتاق می‌رود و آن را با آخرین زورش پرتاب می‌کند.

این خبر را به اشتراک بگذارید