• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
چهار شنبه 30 آبان 1397
کد مطلب : 38347
+
-

عروسی تهران

عروسی تهران

 پریسا امیرقاسم‌خانی /خبرنگار


از سمیه که روبه‌روی دوربین ایستاده بود و مدام می‌خندید، خیلی دور بود. سمیه عروسک جانورش را در دست‌هایش می‌فشرد و خیالش نبود که مادر بارها به او تأکید کرده که در خیابان بازی نکند. چون امن نیست ولی سمیه گوشش به این حرفا بدهکار نبود. خوب حقم داشت. به سن او نرسیده بود که حرف مادر را درک کند... مگر خودش چند سالش بود؟ هنوز 10 سالش تمام نشده بود، ولی دیگر بزرگ بود. همین چند روز پیش ‌رؤیا خانم، زن همسایه به مادر گفت: ان‌شاءالله عروسی سپیده جون... او هم توی دلش قند آب کرده بود. یک لحظه خودش را در لباس سپید عروسی تصور کرد. همین لباس سپید عروسی که مادرش دیروز جلو مغازه گذاشت. یکجورهای از سادگی لباس خوشش می‌آمد و اینکه مادر تصمیم گرفته بود لباس را همانطور صاف‌وساده بدون هیچ قانون و مقرراتی بیرون مغازه بگذارد. بعد مادر به مغازه آقارضا رفته و پیشنهاد داده بود که آنها هم جنس‌های قشنگ‌شان را بیرون مغازه بگذارند تا کمی از زمختی خیابان کم شده و دل مردم باز شود. مادر به این دل مردم خیلی اعتقاد داشت. سپیده با خودش فکر کرد چه می‌شد همه مغازه‌‌دارهای خیابان، حرف مادر را گوش بدهند و جنس‌های قشنگشان را در معرض دید مردم بگذارند تا دل همه مردم باز شود. چرا خیابان هر روز پر از آهن و زباله و ساختمان و دود و... است. چرا تهران پر از لباس‌های سپید عروس نیست. چرا شهر شبیه عروس نیست. همانطور زیبا و صاف و ساده و پاک.... از این فکر بی‌اختیار خنده‌اش گرفت. نگاهش به سمیه افتاد که در حال خندیدن بود. سپیده هم می‌خواست بخندد، ولی سایه مردی را به یاد آورد که این روزها زیاد اطراف مغازه می‌پلکید. می‌گفتند مرد غریبه کیف‌قاپ است و هر بار که او را می‌گیرند، 2روز بعد آزاد می‌شود و باز در خیابان می‌چرخد. سپیده نمی‌دانست چرا مرد غریبه مجازات نمی‌شود. مادر می‌گفت زندان‌های شهر دیگر جا ندارد. یعنی اینقدر آدم‌های دزد در شهر زیاد شدند؟ مادر تأکید کرده بود که با مرد غریبه حرف نزند. سپیده پرسیده بود: چرا؟ مادر گفته بود چون شهر پر از گرگ‌های ریز و درشت است. سپیده یک دفعه در دلش آرزو کرد تهران یک روز عروس شود تا دیگر سایه‌های مرد غریبه او را نترساند و بتواند ساعت‌ها دست تهران را بگیرد و تمام روز با سمیه در آن بازی کند. سپیده بزرگ شده بود، ولی باز هم حرف‌های بزرگ‌ترها را نمی‌فهمید.

این خبر را به اشتراک بگذارید