• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
پنج شنبه 24 اسفند 1396
کد مطلب : 9830
+
-

کلید را دوباره بزن...

کلید را دوباره بزن...

مهتاب خسروشاهی:

خسته‌ام. کلید را می‌چرخانم در ِ قفل؛ در، تق می‌کند و باز می‌شود. دستم را در ِ تاریکی فرو می‌برم و روی دیوار می‌کشم تا کلید ِ چراغ را پیدا کنم. کلید را می‌زنم. ورودی و بخشی از اتاق نشیمن روشن می‌شوند. بلبشوی ِ خانه، حالِ دگرگونم را خراب‌تر می‌کند. کلید را دوباره می‌زنم و تاریکی خانه را می‌بلعد.
راه را بلدم؛ درست عین چم و خم‌های خودم؛ عین چم و خم‌های سالی که کمی مانده تا بگذرد. پیچ و خم‌هایی که گاهی درست ردشان کردم و گاهی فرمان از دستم در رفت‌ و زندگی‌  مرا تاب دادند. می‌نشینم روی نیمکت جاکفشی دم در. در مرز نشسته‌ام؛ درست مثل همین روزها که در مرز بین گذشته و آینده نشسته است. در را می‌بندم و محدوده‌ بین بیرون و درون مشخص می‌شود. کوچه با هیاهویش، پشت در می‌ماند و جایش را به بی‌نظمی  آمیخته با سکوت خانه می‌دهد؛ درست عین جا عوض کردن سال  کهنه و نو...چشم‌هایم کمی به تاریکی عادت کرده‌اند؛ درست مثل عادت کردن به تاریک و روشنای  سالی که ته‌مانده‌اش باقی مانده است.
دوباره دست می‌کشم روی دیوار. کلید چراغ را می‌زنم. خانه روشن می‌شود. بلبشو باقی است‌ اما حالا راه را می‌توانم راحت‌تر پیدا کنم. فکر می‌کنم؛ به شروع و پایان؛ به پایان یافتن و نیافتن... به مرز، به عبور، به رد شدن و نشدن... مثل رد شدن از محدوده تاریکی... به پایان تاریکی و شروع  روشنایی. می‌خواهم دوباره کلید را بزنم و چراغ‌ها را... اما...


تحویل سال، شاید همان روشن کردن چراغ باشد که هرچند بلبشوها را نشا‌ن می‌دهد؛ اما پیدا کردن راه را هم، راحت‌تر می‌کند. شاید باید همه‌‌چیز را به سال نو سپرد؛ به روز  نو، به روشنایی، به دیدن  آشفتگی‌ها در نور و یافتن دوباره راه از بین همه تاریکی‌ها.

این خبر را به اشتراک بگذارید