مدیر مارکتینگ
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
جلسه به کندی پیش میرود. مدیر مارکتینگ طرف مقابل دندانگرد و خودخواه است. شما گرافیست فریلنسر هستید و آنها یک شرکت مشهور هستند که تصور میکنند همه مملکت باید مقابلشان زانو بزند. هرقدر فکر میکنید، بیشتر مطمئن میشوید که آنها مشتری خوبی برای شما نیستند و نمیتوانید با هم کار کنید. تصمیم میگیرید صبر کنید تا جلسه تمام شود، سپس هنگام خداحافظی به آنها بگویید که فکر نمیکنید بتوانید همکاری داشته باشید. گوشیتان میلرزد. همسرتان در واتسآپ یک پیام برایتان ارسال کرده. گوشی را کنار میگذارید تا به افراد حاضر در جلسه بیاحترامی نشود. در همین هنگام در باز میشود و آبدارچی با یک جعبه شیرینی داخل میآید. وقتی میبینید حواس همه به آن سمت پرت شده، گوشیتان را نگاه میکنید. همسرتان نوشته: «بابا شدی! زود بیا خونه!» ناگهان سردرد عجیبی میگیرید و نفستان بند میآید. این را میدانید که بچهدار شدن به پول نیاز دارد. سیسمونی گران است و لباسی که امروز نوزاد میپوشد 2 روز دیگر برایش تنگ میشود و باید یکی جدید بخرید. خودتان را تجسم میکنید که صندوقعقب اتومبیلتان را از پوشک پر کردهاید. استرس تمام وجودتان را فرامیگیرد. تصمیم میگیرید هرطور شده با آن شرکت به توافق برسید و پروژه را قبول کنید. وقتی مدیر مارکتینگ میبیند که شما از موضع قبلیتان عقبنشینی کردهاید، پررو میشود و فهرست درخواستهایش را بیشتر میکند. چارهای ندارید. مجبور هستید کار را بپذیرید، چون بچهدار شدن خرج دارد. وقتی قرارداد را جلویتان میگذارند و آن را میخوانید، احساس میکنید قرار است ترکمنچای را امضا کنید. آنها قصد دارند شما را استثمار کنند. با تجسم این صحنه که برای نخستینبار فرزندتان را در آغوش گرفتهاید، ذهنتان را به آرامش میرسانید و درحالیکه دستتان میلرزد، قرارداد را امضا میکنید. وقتی از آنجا خارج میشوید، بلافاصله با همسرتان تماس میگیرید. او با شنیدن صدای شما میگوید: «خواهرت اینجاست، گوشی من را یواشکی برداشته الکی بهت پیام داده که بابا شدهای. اگر عصبانی هستی، من تقصیری ندارم. خودت میدانی و خواهرت!» همانجا کنار پیادهرو روی زمین مینشینید. شما بهخاطر یک شوخی مسخره مجبور هستید بهمدت 2 سال مانند یک برده برای آن شرکت کار مفت انجام بدهید.