• چهار شنبه 27 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 10 محرم 1446
  • 2024 Jul 17
شنبه 3 اسفند 1398
کد مطلب : 95642
+
-

صفِ دم‌صبح

روایت
صفِ دم‌صبح


فرزام شیرزادی ـ داستان‌نویس و روزنامه‌نگار

سوز سرما می‌آید تو تن و بدنمان. دم صبح است. هنوز هفت‌ونیم نشده. ایستاده‌ایم تو صف اتوبوس بی‌آر‌تی. اول خط هستیم. اتوبوس‌‌ها می‌آیند و جمعیت سوار می‌شوند. هرچه سوار می‌شویم، صف کوتاه نمی‌شود. کوتاه ‌بشو نیست. هی اتوبوس می‌آید و هی مسافر اضافه می‌شود. اینقدر می‌آید و سوار می‌شوند که نوبت به ما (من و چند نفر دیگر که منتظر ایستاده‌ایم) می‌رسد. دوباره اتوبوس می‌آید. فاصله آمدن‌ها کندتر شده است. تا جلو در اتوبوس می‌رسیم که ظرفیت کامل می‌شود. خلق عینِ خرمای دشتستانی در جعبه مستطیل به هم چسبیده‌اند. چند نفر از وسط و ته صف پا تند می‌کنند جلو صف. تقلا می‌کنند برای سوار‌شدن. اتوبوس کیپ تا کیپ پر است. از سر تا تهش را که نگاه کنی، جای سوزن‌انداختن اگر باشد، جای آدم ایستادن نیست. دو، سه نفر از ‌لای جمعیت سوار شده داد می‌زنند که هل نده.
- فشار نیار.
- برو جلو. یک کم دیگه برو تو.
- کجا بره... هل نده... اوهوی چی‌کار می‌کنی.
- آقا هل نده... مگه جنگه.
- دستمال بگیر جلو دهنت.
- نترس کرونا نمی‌گیری.
- برو عقب‌تر ما هم سوار بشیم.
- کرونا کرونا نکن بینیم بابا.
- من خودم تهِ مرگم.
دو، ‌سه نفری که از وسط صف و ته صف آمده‌اند جلو برای زوری سوار شدن، می‌شوند شش نفر. قد کوتاه تنومندی هم که شلوار و کاپشن ورزشی چرک زرد و سفید کیپ تن و شکم است، اضافه می‌شود. جا نیست. اتوبوس پُر، لخت و لش راه می‌افتد. اتوبوس بعدی پشت‌بندش می‌آید. تنومندِ قد کوتاه و سه نفر دیگر به محض اینکه در باز می‌شود، خودشان را می‌اندازند تو. دو نفر دیگر هنوز تو نرفته‌اند که یکی از وسط صف فحش می‌دهد. لیچار رکیکِ آب‌نکشیده می‌دهد که سوار نشو. دو نفر اهمیت نمی‌دهند. مردی که جلو من است جست می‌زند و یقه دومی را می‌گیرد: «مگه از ته صف نیومدی. جا خوش کردی که صندلی گیرت بیاد. بپرعقب. برو ته صف نفله.» دو نفر دیگر هم غرغر می‌کنند. نفله و چند نفر دیگر دست به یقه می‌شوند. راننده دخالت می‌کند. دونفر دیگر که آنها هم تازه از ته صف آمده‌اند، برای راننده بریده بریده توضیح می‌دهند که آن شش نفر، همراه قد کوتاه کاپشن ورزشی تقلب کرده‌اند و حق دیگران را گذاشته‌اند زیر پایشان و از این حرف‌ها. راننده از آنهایی که سر دیگران را شیره مالیده‌اند، می‌خواهد که پیاده شوند. پنج نفرشان پیاده می‌شوند. قد کوتاه پیاده نمی‌شود. راننده می‌رود سراغش و با هم پچ‌پچ می‌کنند. باز هم پیاده نمی‌شود. بقیه سوار می‌شوند. می‌روم بالای سر تنومند. ماسک روی دهانش را تا زیر چشمان مرکبی‌رنگش بالا کشیده. می‌گویم: «شما بی‌صف سوار شدی.»
زبان باردار و سفیدش را درمی‌آورد و لب‌های قیطانی‌اش را خیس می‌کند: «آنفلوآنزا دارم. از اون ناجورهاش. حالم خوش نیست.»
سرش را به لبه صندلی کناری‌اش تکیه می‌دهد. پلک بر هم می‌گذارد. خودش را به خواب می‌زند. کناری‌اش و چند نفری که روبه‌رویش نشسته‌اند، بلند می‌شوند و خودشان را لابه‌لای خلق جا می‌کنند. صدای ضبط‌شده زنی می‌گوید: ایستگاه پله اول.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید