دوستی که بیخداحافظی سفرکرد
به یاد مسعود فطرتی
هوشنگ صدفی ـ روزنامهنگار
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم *
فطرت مسعود پاک بود وکمترکسی از سخنان طنازش دلگیر میشد. از روزی که همشهری پا گرفت صفحه اول روزنامه جولانگاه هنرنمایی دستان هنرمندش بود، از عکس و تیتر بگیر تا چیدمان متن و خبر. سالها با قیچی، چسب، کاتر و گونیا، روزنامه نوپای رنگی همشهری را آرایش میداد. زیبایی صفحهبندی او همیشه ورد زبان مخاطبان و اهل فن روزنامه نگاری بود. شاید همین صفحهآرایی هنرمندانه در کنار توان تحریریه و سایرکارکنان خلاق توانست این روزنامه رنگی نوپا را در صدر رسانههای مکتوب کشور قراردهد. مسعود از کسی و چیزی دلگیر نبود. او شخصیت دوستداشتنی داشت وهمیشه مورد احترام دوستانش در تحریریه و فنی بود. با اینکه سالها قلبش از روزگار پلشت دلگیر بود، اما درد را به جان میخرید و هیچگاه دمی برنمیآورد.
مسعود زندگی و دوستانش را دوست داشت. وقتی ازکارکردن در روزنامه همشهری بازنشسته شد دوری ازدوستان همیشگی برایش دشوار بود. از اینرو شب به یادماندنی خداحافظی بازنشستگی را با شادی جمع دوستان به تصویر کشید تا همچنان دوستی و مهربانی فطرتش در روح و روان آنان جاری باشد. رابطه دوستی مسعود با دوستانش مصداق این شعر ابوسعید ابوالخیر بود:
گردر یمنی چو با منی پیش منی / گرپیش منی چو بی منی در یمنی
مسعود شب چله، مهمان خانواده بود اما در دورهمی مجازی مهمان دوستانش بود. به همینخاطر وقتی خبر نابهنگام سفرش را شنیدند هیچکس باور نکرد مسعود دوستداشتنی به گلشن رضوان سفر کرده است. او که قریب به 2دهه صفحه اول روزنامه همشهری را خانه خودش میدانست؛ این بار اما خود مهمان صفحه اول شد!
مسعود اهل مجیزگویی نبود و بله قربان گفتن را هم بلد نبود، اما قربان صدقه دوستانش میرفت. او با قربان صدقه رفتن مدیران، بیگانه بود. شاید به این دلیل قربانی، قربانزدگی شد؛ هرچند این روزها غم سنگین دوری از دوستان و روزنامه همشهری با او همدم شده بود و به همراه بیماری پنهان، آرام آرام وجود بیمثالش را در خود میبلعید. خوشرویی و بذلهگویی مشی ومرامش بود. با اینکه در زندگی کسالت بار دنیایی، غم واندوه رابه دوش میکشید اما همیشه شادی را برای دوستانش به ارمغان میآورد. مسعود از روزنامه همشهری و دوستانش پرکشید اما زیبایی دستان هنرمندش همچنان در صفحات آرشیو سالهای نه چندان دور روزنامه همشهری ماندگار است. او درآخرین پست شب یلدا به دوستانش گفت: «زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دل تنگ تورا... فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود... تا بجنبی تمام است، تمام...»
مسعودجان، سلام و خداحافظ. تو که هیچگاه بدون خداحافظی نمیرفتی این بار، خداحافظت باشد که درآستانه سرمای زمستان بدون سلام و کلامی رفتی...
* شعر حافظ