قصههای کهن
معروف کرخی
یک روز، معروف کرخی روزهدار بود، به نماز دیگر رسیده بود. در بازار میرفت که به سقایی رسید که میگفت: «خدای بر آن کسی رحمت کند که ازین آب بخورد.»
معروف آب از سقا گرفت و خورد. گفتند: «نه که روزهدار بودی؟»
گفت: «آری، لکن به دعا رغبت کردم!»
تذکرهالاولیا - عطار نیشابوری
در همینه زمینه :