پرسه مرگ
عباس ثابتی ـ روزنامهنگار
چنان با تنهاییهایش خو کرده بود که فقط مرگ میتوانست از پسش برآید. نمیتوانم به یادش نیاورم وقتی که با سیگاری باریک لای دو انگشتان
روی بالکن میایستاد و سکوت قامت افراشتهتر از او در کنارش ایستاده بود. مسعود فطرتی همکار سالهای دور و نزدیک هنگامی که بازنشسته شد گفت: «میمیرم. بهزودی میمیرم...» در لحنش نه شوخی بود و نه ادا. او میدانست و بیشتر از ما هم میدانست. گرچه، چند سال پیش یکبار سکته کرده بود، اما به روی خودش نمیآورد. هیچکس هم نمیدانست. اما به وعدهای که داد عمل کرد. هیچ وعدهای تلختر از این سخنش نبود.
بارها در روزهای پرهیاهوی کار در روزنامه همشهری، وقتی به همکاران فنی میرسیدم میگفتم: «رقص انگشتانتان بر کیبورد، زیباست.» اما من و بسیاری رقص انگشتان مسعود فطرتی را بر چسب و کاغذ ندیده بودیم. او از همان نخستین روزهای همشهری، کارش را آغاز کرده بود و صفحات متعددی از روزنامه را به شیوه سنتی و بهاصطلاح صفحهآرایی دستی بسته بود. کمتر خواننده همشهری است که هنرنماییاش را در صفحات روزنامه همشهری ندیده باشد. اما کسی او را نمیشناخت. حتی ما که در کنارش هر روز کار میکردیم. مسعود مهربان بود. دوستداشتنی، نجیب ، با وقار ، بیادعا و محترم.
دیروز صبح که او را در بهشت زهرا برای آخرین بار بدرقه کردیم، میان بغض و اندوه و بهت برای آخرین بار از او خداحافظی کردیم. سخت است خداحافظی با رفیقی که هنوز صدای گرم و گیرایش در گوشات زنگ میزند.
مسعود دلمان برایت تنگ شده. اما چه میتوان کرد و چه میشود گفت در برابر این جبر روزگار. و به گمانم مرگ، با سیگاری در دست، همین حوالی پرسه میزند. همین نزدیکیها.