• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
سه شنبه 30 مهر 1398
کد مطلب : 86108
+
-

قتل؛ پایان دوئل عشقی 2‌دوست صمیمی

داخلی
قتل؛ پایان دوئل عشقی 2‌دوست صمیمی


دوئل 2دوست صمیمی بر سر دوستی با یک دختر، با جنایت پایان یافت. عامل این جنایت جوانی 26ساله است که پس از 24ساعت فرار به‌خاطر عذاب‌وجدان خودش را تسلیم پلیس کرد.
به گزارش همشهری، عصر شنبه گذشته به قاضی رحیم دشتبان، بازپرس جنایی تهران خبر رسید که پسری جوان در یک درگیری در شرق تهران به قتل رسیده است. با دستور قاضی جنایی، تیمی از کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی تهران تحقیقات خود را در این خصوص آغاز کردند. بررسی‌ها حکایت از این داشت که درگیری بر سر دختری جوان رخ داده است. آنطور که شاهدان می‌گفتند، ساعت 12ظهر روز حادثه 2جوان با هم در خیابانی در شرق تهران قرار گذاشته بودند تا درباره اختلافاتشان بر سر دختری جوان صحبت کنند، اما این قرار آنها به یک دوئل تبدیل شده و در جریان درگیری بین آنها، ابتدا مقتول با اسپری اشک‌آور به سمت قاتل هجوم برده و سپس قاتل که چاقو همراهش بود، 2ضربه به وی زده و پا به فرار گذاشته است.
پس از فرار ضارب، جوان مجروح برای درمان به بیمارستان انتقال یافت اما ساعتی بعد به‌دلیل شدت جراحات، جانش را از دست داد.
با این اطلاعات، جست‌‌وجو برای بازداشت متهم فراری آغاز شد و نام و مشخصات وی در فهرست مجرمان تحت تعقیب قرار گرفت تا اینکه شامگاه یکشنبه، وی قدم در


پشیمانم!

متهم به قتل، جوانی 26ساله به نام رامین است. او دیروز برای تحقیق به دادسرای امور جنایی تهران منتقل شد و گفت: از قتلی که مرتکب شده، بسیار پشیمان است و اصلا فکرش را نمی‌کرده که روزی قاتل دوست صمیمی‌اش شود.

ظاهرا دعوای شما بر سر یک دختر بود. درست است؟
درست است اما نمی‌خواستم به اینجا ختم شود؛ یعنی نمی‌‌خواستم دوستم را از دست بدهم و قاتل شوم. باور کنید آنقدر عذاب‌وجدان دارم که دلم می‌خواهد همین الان قصاص شوم.
چه شد که با هم دچار اختلاف شدید؟
دوستم به من خیانت کرد. دوست صمیمی‌ام بود. رفیق دوران کودکی‌ام اما با من بد کرد.
چرا؟
من 6سالی می‌شد که با دختری به نام شهره دوست شده بودم. از طریق یکی از بستگانم به من معرفی شده بود و رفته‌رفته عاشق هم شده بودیم، اما شرایط ازدواج نداشتیم، بهتر بگویم من نداشتم. چون در پیک موتوری کار می‌کردم و در آمدم خیلی پایین بود. پشتوانه‌ای هم نداشتم و واقعا نمی‌توانستم خرج و مخارج یک زندگی مشترک را تامین کنم. دوستم رضا هم در جریان بود. منظورم مقتول است. او همیشه همراه ما بود. در مهمانی‌ها و هنگام تفریح همیشه همراه ما بود. او را مانند برادرم دوست داشتم اما مدتی قبل متوجه شدم که رضا از دختر موردعلاقه من خوشش آمده است. به او پیام فرستاده و خواسته بود که از من جدا شود تا خودش به خواستگاری‌اش برود. اوایل شهره این موضوع را از من پنهان کرده بود، چون می‌ترسید مبادا بلایی برسر دوستم بیاورم، اما مزاحمت‌های او تمامی نداشت و دست‌بردار نبود. اگرچه شهره به او گفته بود که عاشق من است و حاضر نیست از من جدا شود، با این حال، رضا همچنان برای او پیام می‌فرستاد. تا اینکه چند وقت پیش شهره همه‌‌چیز را برایم تعریف کرد و گفت دوست صمیمی من از چند وقت پیش مزاحمش می‌شود.
به همین راحتی ادعای او را باور کردی؟
نه. پیام‌‌ها را نشانم داد. در تلگرام و حتی به‌صورت پیامکی. هر‌ازگاهی هم به او زنگ زده بود، چون وضع مالی خانواده او بد نبود و مدام این موضوع را در پیامک‌هایش مطرح کرده بود. به شهره گفته بود که پای من ننشیند، چون آینده‌ای ندارم اما اگر با او ازدواج کند آینده‌اش تامین خواهد شد. علاوه بر این تهدید هم کرده بود و همه اینها باعث شد تا به رضا زنگ بزنم و از او بخواهم دست از سر دختر موردعلاقه‌ام بردارد.
خب، جوابش چه بود؟
چند بار به او زنگ زدم و در آخر قرار شد همدیگر را ببینیم. می‌گفت شهره او را دوست دارد و من هم برای اینکه حقیقت فاش شود، از شهره خواستم تا سر قرار بیاید و رو‌در‌رو صحبت کنیم. این شد که ساعت 12ظهر روز شنبه با هم قرار گذاشتیم.
چرا دست به جنایت زدی؟
اصلا و ابدا قصد کشتن او را نداشتم. هرچند با خودم چاقو بردم که‌ ای‌کاش نمی‌بردم. راستش را بخواهید، ترسیدم و برای همین چاقو بردم. رضا به من گفته بود که با دوستانش می‌آید و من چون با شهره بودم، چاقو برداشتم که اگر لازم شد، آنها را تهدید کنم اما بی‌آنکه بخواهم قاتل شدم. آن روز شهره به رضا گفت که عاشق من است و همین شد که او عصبانی شد و با اسپری اشک‌آور به سمتم هجوم آورد. آنقدر اسپری پاشید که دیگر جایی را نمی‌دیدم. برای دفاع از خودم چاقویی که همراهم بود را به سمتش گرفتم و بی‌هوا ضرباتی را پرت کردم. بعد از آن به همراه شهره فرار کردم.
کجا فرار کردی؟
تا یک ساعت بعد شهره همراهم بود. وقتی چشمانم بهتر شد و اثر گاز اشک‌آور رفت، از او خواستم برود. فکر نمی‌کردم که رضا بمیرد. دوستانم مدام به من زنگ می‌زدند و از حال او می‌گفتند. یک‌بار گفتند خوب شده است. یک‌بار گفتند به کما رفته ‌و عصر بود که زنگ زدند و تلخ‌ترین خبر را به من دادند و گفتند رضا فوت شده است. این را که شنیدم، دنیا روی سرم آوار شد. تا شب بعد مانند دیوانه‌ها در خیابان‌ها پرسه می‌زدم. عذاب وجدان لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد تا اینکه تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم.
مگر نمی‌گویی دختر موردعلاقه‌ات عاشق تو بود. پس چه نیازی داشت که سر قرار بروی؟
نمی‌شد که بی‌خیال شوم. او مدام روی اعصاب من راه می‌رفت و برای دختر موردعلاقه‌ام مزاحمت ایجاد می‌کرد. حرف‌های نامربوط پشت سرم می‌زد. رفتم که با او صحبت کنم تا برای همیشه به این رفتارهایش پایان بدهد اما خبر نداشتم که خودم گرفتار می‌شوم.

این خبر را به اشتراک بگذارید