سلام سنگرجان
ناصرعلاقبندان ـ روزنامهنگار
نمازخانه روزنامه را اینروزها با نشانههای آشنا آذین بستهاند. سنگر، فانسقه، کوله، خمپاره 60، کلاه کاسک و سربند و... . سُر خوردم به دنیای عشقی محمد. سال1362 مشهد، بخش جراحی بیمارستان مهر. ما دو تا کشیک شبانه، بالای سر پدربزرگ 104سالهمان بودیم که جراحی شده بود. استرس و نگرانی ماندن و نماندن پیرمرد. آنشب محمد هی میپیچاند. یکهو غیبش میزد و بعد پیدایش میشد و هر بار حرفی توی گلویش گیر کرده بود که نگفت. پای یک نوه و یک پدربزرگ دیگر در بخشی دیگر در میان بوده. سایه پدربزرگ تا 3سال بعد هم بر سر ما ماند. یک هفته بعد از آن شب اما محمد از جزیره مجنون سردرآورده بود و هنوز یکماه از اعزامش نگذشته بود که خبر آمد و شب نشده خودمان را رساندیم تهران و تشییع و بهشت زهرا؛ قطعه 27ردیف 36شماره 5. حالا درست وسط دنیای عشقی محمد حرفهایی هست که تو گلویم گیر کرده و برای سنگر محمد مینویسم:
سلام سنگر. خیال میکنم هنوز دنیای عشقی محمد تو بغلته. آن روزها فقط یک خمپاره 60 بود که سوت نداشت و بیخبر و ناغافل بچهها رو مینواخت. اما الان خیلی چیزا صدا نداره. تحریمها سوت داره البته؛ دمش گرم اما گردان گردان بابا با دست خالی از حتی چیزای دمدستی، یک گوشه بیصدا گریه میکنن. تو این جنگ پناهگاه پر موش و کثافته و ضمنا به همه نمیرسه؛ رانت و پول قابل شستوشو و پارتیپارتی ژن خوب. خط مقدم اون جلو نیست. دورتادورت خط مقدمه. آره خب، لباسای اونا و مقرشون عین اونوقتا نو و اتوکشیده و شیک و به قول خودشون لاکچریه و خارجیه. ادکلن رو برات نگفتم. یادته شب عملیات فرمانده عطر میزد به پیشونیا. بهجاش اینا تو کار لجنن. بهصورت هم لجن پرت میکنن. همشون بو ادکلن میدن با اینکه دستشون به دزدی و اختلاس و حتی پوشک بچه هم آلودهس. سنگرجان! اون گونیهای پر از اسکناسهای 20تومنی که سر برج میآوردن رو یادته؛ کسی روش نمیشد حقوقش رو برداره، یک کم اسکناس هنوز تو گونی میموند تا برج بعد؛ یادته. اینا بیچهار تا صفر تو کار هزار و میلیارد و خروار خروار سکه و دلارن.
حرفام تموم نشد. اون روز وقتی داشتن غسل و کفنش میکردن یکی از رفیقاش بهم گفت؛ محمد براش تعریف کرده که اون شب عاشق یه دختره شده بوده. شماره خونشون رو گرفته بوده که وقتی برگرده با آبجی فریده بره خواستگاری. میگفت محمد بدجور عاشق شده بوده و من خیره صورت آرومش بودم که غسال با کفن پوشوندش.