شیون در مهرآباد
مسجد قدس، مقابل سازمان هواپیمایی کشوری در فرودگاه مهرآباد جایی است که خانواده برخی مسافران هواپیما ATR72 جمع شدهاند و منتظر شنیدن خبری درباره عزیزانشان هستند. برخی هنوز آنچه را که در فضای مجازی خواندهاند باور ندارند. حال همه آنها بد است و مقابل مسجد آمبولانس اورژانس هم حضور دارد تا اگر کسی از حال رفت به کمکاش بروند. در میان آنها، زنی جوان روی زمین نشسته و به سرو صورتش میزند. 40روز پیش پدرش سکته کرد و جانش را از دست داد. فریاد میزند و میگوید: «هنوز لباس سیاهم را درنیاوردم که عزادار برادرم شدم.» زن جوان ادامه میدهد: برادرم محمود بهشتی 30سالش بود. ازدواج کرده بود. او از پرسنل امنیت پرواز بود. زن جوان، پروفایل برادرش در تلگرام را نشان میدهد و با گریه میگوید ببینید. در پروفایلش عکس سیاه گذاشته و متن غمانگیزی درخصوص از دست دادن پدرمان. اوپس از مراسم چهلم پدرمان پر کشید. در همین هنگام زنی از خودروی پژو پیاده میشود، زن میانسال همراه 2دختر و دامادش. بر سر و صورتش میکوبد و نام دخترش رؤیا را صدا میزند. رؤیایی که دیگر نیست. «من با خون دل، بچه هایم را بزرگ کردهام، ای کاش خبر مرگرؤیا دروغ باشد.» مادر، شیون سر میدهد و ناگهان از حال میرود. به سرعت او را به داخل آمبولانس میبرند. 2دختر او قادر به حرف زدن نیستند و بیتابند. مدام موبایل رؤیا را میگیرند و امید دارند یکی از این تماسها را پاسخ بدهد. داماد این خانواده به همشهری میگوید: «رؤیا داخته، خواهرزنم بود که هم دانشجو بود و هم در شرکت آیتی کار میکرد. از طرف شرکت برای او بلیت گرفته بودند تا برای انجام ماموریت کاری به یاسوج برود. قرار بود 2 یا 3روز بعد برگردد اما این آخرین ماموریت او بود.» یکی دیگر از مسافران هواپیما سیدرضا فاطمی طلب بود. او استاد دانشگاه بود که برای تدریس در یکی از دانشگاههای یاسوج راهی این شهر شده بود. همسر او بهشدت بیتابی میکند. اما مادرزنش میگوید: نوهام 6سالش است. او بهشدت وابسته پدرش بود و حالا نمیدانیم چطور به او بگوییم که دیگر پدرش نیست. باز صدای جیغ زنی جوان از لابهلای جمعیت شنیده میشود.«ساعت 7صبح به من زنگ زد و گفت تا چند دقیقه دیگر سوار هواپیما میشود و وقتی رسید خبر میدهد. علیرضا تو را به خدا خبر بده که زندهای... .» علیرضا کلهر مسافر 38ساله هواپیما بود که برای انجام ماموریت کاری راهی یاسوج شده بود. همسرش میگوید: «من 2فرزند 3 و 10ساله دارم و نمیدانم جواب بچههایم را چه بدهم.» 3نفر از مسافران هواپیما، از پرسنل شرکت کاله بودند که آنها هم برای ماموریت کاری به یاسوج میرفتند. دایی یکی از آنها مقابل مسجد حاضر شده است. او میگوید: «حامد مهدوی خواهرزادهام بود. به همراه همکارانش راهی سفر کاری شده بود. این اتفاق همه ما را شوکه کرده است.» در همین هنگام مردی وارد جمعیت میشود و فریاد میزند: «آمدهام ببینم خبر صحت دارد یا نه. خدا خدا میکردم که تمام این اخباری که در فضای مجازی منتشر شده دروغ باشد اما انگار نیست.» مرد میانسال اشک میریزد و میگوید: «برادرم 32ساله بود و 3فرزند خردسال دارد. برای ماموریت کاری به یاسوج رفته بود اما این اتفاق شب عیدی همه ما را عزادار کرد.» او ادامه میدهد:« اما هنوز جرأت نکردهام به همسرش ماجرا را بگویم.» در همین لحظه موبایلش زنگ میخورد. آنطرف خط همسر برادرش است. صدای جیغش شنیده میشود. انگار خبر سقوط هواپیما را شنیده است.