• دو شنبه 8 بهمن 1403
  • الإثْنَيْن 27 رجب 1446
  • 2025 Jan 27
شنبه 19 مرداد 1398
کد مطلب : 71534
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/1K5R
+
-

مطب، پوز و ناچاری

روایت
مطب، پوز و ناچاری


فرزام شیرزادی ـ نویسنده و روزنامه‌نگار

نشسته‌ایم روی چند صندلی راحتی. آن‌طرف‌تر از ما سه مبل تک‌نفره زهوار‌دررفته که نشیمنگاهشان گود افتاده، کج و بی‌ترتیب پهلو داده‌اند به‌هم. ما چند نفریم. هر کدام برای مَرضی آمده‌ایم اینجا. اینجا مطب یکی از دکترهایی است که چندان هم سرش غلغله نیست. پزشکی است سی‌وهفت‌هشت‌ساله. پنج بار تا به حال همدیگر را دیده‌ایم. من و او. خطوط چهره و عینک بی‌فریم‌اش تو خاطرم نقش بسته. دفترچه بیمه قبول نمی‌کند. قبول می‌کند، تأمین اجتماعی تو کَتَش نمی‌رود. منشی‌اش از آنهاست که اگر دفترچه مستطیلی را درآوری، دلخور می‌شود. باید دست به جیب شوی. نقد و جرینگی. شیفته پول نقدند. کارتخوان هنوز پایش به اینجا نرسیده. اسم کارتخوان را بیاوری، تولب می‌شوند. اصرار کنی، جوری برخورد می‌کنند که انگار ارث پدرشان را خورده‌ای و رویش هم آب سر کشیده‌ای. نباید کل‌کل کرد. می‌خواهند از پدربزرگ نمونه‌برداری کنند. باید بی‌هوش شود. نسخه بی‌هوشی را همین دکتر  پنج بار دیده. دفعه اول نوار قلب گرفتند. بعد اکو کردند و روز بعدش وقت دادند برای اسکن قلب. پدربزرگ ناراحتی قلبی ندارد. پدرِ پدربزرگ و پدر جدّش هم نداشته‌اند. می‌گویند سن بالای هفتاد است. ریسک نمی‌شود کرد. دلشان به حال پدربزرگ می‌سوزد! جان آدم‌ها اهمیت دارد. پدربزرگ عابر بانک رفاهش را داده به من. حقوق دوماه بازنشستگی‌اش را داده‌ام برای اسکن و اکو و نوار قلب و معاینه‌های پشت سرهم. برای ششمین‌بار قرار است دکتر را ببینم. به منشی که از مانیتور گنده گوشی «اَپل»‌اش چشم برنمی‌دارد می‌گویم می‌خواهم دکتر جواب اسکن دوم را ببینند. بی‌آنکه نگاهم کند، می‌گوید: «شصت‌و هشت‌هزارتومن.»
- جواب اسکنه. ویزیت می‌خواد؟
- بله... نفر بعدی...
نفر بعدی پیرمردی است ده دوازده سال بزرگ‌تر از پدربزرگ.
می‌گویم: «دستگاه ‌پوز دارید؟» می‌دانم ندارند. به عمد دوباره می‌پرسم. نوعی واکنش به قانون مطب و منشی پرمشغله. با دست چپ از پیرمرد تکیه داده به عصا پول می‌گیرد. از بالای عینک بزرگ دسته قرمزش زل می‌زند به من: «عابربانک پایین، روبه‌روی داروخانه. نبود سه‌تا کوچه پایین‌تر سمت راست.» نمی‌گوید داروخونه. می‌گوید داروخانه. پا به پا می‌شوم. دست می‌کنم تو جیبم. هفت اسکناس 10هزار تومانی می‌دهم. می‌گوید بقیه‌اش را وقتی از پیش دکتر آمدم پس می‌دهد. مجبورم لبخند بزنم. ناچارم وانمود کنم شادم. خون خونم را می‌خورد. بریده بریده می‌گویم ممنونم... جای اعتراض نیست. یک ‌ماه و هفت‌روز آمده‌ام تا مجوز بی‌هوشی و بستری بگیرم. نباید همه‌‌چیز را یکهویی خراب کرد. دست می‌گذارم روی سینه‌ام و حالت تعظیم می‌گیرم: «بقیه‌اش قابلی نداره... باشه خدمتتون.» جلد دفترچه بیمه از عرق‌ کف دستم خیس است. خیس خیس.

این خبر را به اشتراک بگذارید