تاریخ؛ موزهای برای بازگویی تراژیک
رویا صدر ـ طنزپرداز
سالهاست که عادت کردهایم به خبرهای قتل، اختلاس، دزدی و فرار منسوبین و منصوبین؛ اعم از چپ، راست و میانه. عادت حساسیت را از بین میبرد. تا همین چند سال پیش تصورش را هم نمیکردیم ولی الان اینگونه خبرها از فرط تکرار، مثل اخبار هواشناسی برایمان به عادتی هر روزه تبدیلشده است و اگر نشنویم حس میکنیم یک جای کار لنگ است.
خاطرهای یادم هست از سالهای نهچندان دور که تا حالا آن را بازگو نکردهام، ولی فکر میکنم لااقل برای نسلی که این روزها مدام مدینه فاضلهای را که چند دهه پیش در ذهنمان ساخته بودیم به طعنه و سؤال میگیرند بازگویش کنم. اوایل دهه70 بود. دبیر ریاضی دبیرستان نرگس در خیابان ایران بودم و همزمان با گلآقا هم همکاری داشتم. یک روز بعد از ساعات تدریس در انتهای صف طویل نان تافتونی خیابان، همسر شهیدرجایی را دیدم. فکر کنم یکی، دو دوره قبلش نماینده مجلس بود. ظاهرش مثل همیشه ساده بود؛ خیلی ساده که گاه به بیقیدی پهلو میزد. سلام و علیکی کردیم. از پیش از انقلاب در یکی از کوچههای فرعی خیابان ایران خانه داشتند؛ منزلی بسیار قدیمی با وسایلی بسیار ساده و ابتدایی برای زندگی؛ در حد زیر طبقه متوسط جامعه. گفت مدتهاست که خانه را برای فروش گذاشتهایم، بلکه بتوانیم بهجایی جمعوجورتر برویم و با بقیه پولش، کمال (تنها پسرمان) را به سروسامانی برسانیم و مزدوجش کنیم اما هنوز که خانه فروش نرفته... .
این مکالمه، به شیوه معمول ایشالا ماشالای «خدا بزرگ است، یه جوری میشه» تمام شد. فردایش به دفتر گلآقا رفتم. میدانستم که مرحوم صابری همکار و مشاور شهیدرجایی بوده است. وقتی رسیدم که او داشت با چند همکار از در مؤسسه خارج میشد. نمیدانم در لحن من که: «کارتان داشتم.» چه دید که به همراهانش گفت منتظر بمانند و الآن برمیگردد. به اتاقش رفتیم. جریان ملاقات روز قبل را برایش گفتم. وقتی خواست نام شهیدرجایی را بیاورد، گریه امانش نداد. گفتم نمیخواستم ناراحتتان کنم، ولی بهنظرم این خانه میتواند توسط شهرداری خریداری شود. این سندی است از سادهزیستی یک مسئول جمهوری اسلامی (جملهای که آن روزها هنوز اینچنین آلوده به طنز نشده بود). حیف است که آن را بفروشند و خراب کنند.
بعد از مدتی شنیدم که خانه را خریدهاند و برای بازدید عموم موزهاش کردهاند تا شاهدی باشد بر سبک زندگی نخستین نخستوزیر جمهوری اسلامی. نمیدانم که دیدار آن روز چقدر در شکلگیری این تصمیم نقش داشته و نمیدانم که هنوز آن موزه پابرجاست یا نه، فقط میدانم روزی دور یا نزدیک تاریخ، موزهای خواهد شد برای بازگویی تراژیک آنچه بر ایدههای اتوپیایی ما گذشت، این را گذر زمان به ما آموخته است؛ هرچند آن روز ما دیگر نباشیم.