کِلک
خسته بود. خیلی خسته. حالا یک چرت میخوابید. بیحرکت دراز کشیده بود و از مرگ خبری نبود. لابد رفته به خیابان دیگر سرکشی کند. با دوچرخه میرفت، در خیابان مطلقا صدایی از خودش درنمیآورد.
برفهای کلیمانجارو، ارنست همینگوی، ترجمه: اسدالله امرایی، صفحه47