قصههای کهن
پیرِ بایزید بسطامی
از بایزید پرسیدند که: «پیر تو که بود؟»
گفت: «پیرزنی.» یک روز، در جوشش و توحید به صحرا رفتم.
پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: «این انبان آرد با من برگیر.»
من، چنان بودم که خودم را نیز نمیتوانستم برد. به شیری اشارت کردم؛ بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: «اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟»
گفت: «که را دیدم؟ ظالمی رعنا را دیدم!»
گفتم: «هان، چه میگویی پیر زن؟!»
گفت: «این شیر مکلف است یا نه؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «تو، آن را که خدای، تکلیف نکرده است، تکلیف کردی. ظالم نباشی؟»
گفتم: «باشم.»
گفت: «با این همه، میخواهی که اهل شهر بدانندکه این شیر، تو را فرمانبردار است و تو، صاحب کراماتی. این، نه رعنایی بود؟»
تذکرةالاولیا – عطار نیشابوری
در همینه زمینه :