هم تعمیرکار است هم فروشنده
اینجا اگه سنگم بریزی، فروش میره
مهوش کیان ارثی:
برای انجام کاری، از آن کوچه میگذشتم. وقتی از جلوی مغازه خنزرپنزریاش رد میشدم، کنار یک مشتری ایستاده بود و شیر یک کتری را وارسی میکرد؛ معلوم بود برای تعمیر. یک زن تعمیرکار در یک مغازه دربوداغون! حسابی نظرم را جلب کرد.
روزی که رفتم با او صحبت کنم سرش شلوغ بود. تنها که شدیم پرسید: «چهکار داری؟». اصل کارم را گفتم و با اشاره به مردمی که در کوچه از کنار هم میگذشتند ادامه دادم: «شاید اگر از زندگی هم باخبر باشیم، با یک اتفاق کوچک به هم نپریم و کمی با هم مهربانتر رفتار کنیم». همانطور که به مردم نگاه میکرد گفت: «آره! چهقدرم لازمه».
کارتون چیه؟
کار ما هم تعمیره، هم به خاطر کسادی بازار، اینا رو (به 3-2جعبه سیب درختی، گونی گردو و بطریهای آبلیمو و آبغوره که جلوی مغازهاش گذاشته اشاره میکند.) بغلش میذاریم که به قول معروف، یه چیزی گیرمون بیاد؛ زندگیمونو بچرخونیم دیگه.
با همسرتون کار میکنین؟
بله، با همسرم باهمایم. تا 2 من وامیستم، 2 هم ایشون خودش مییاد.
کار شما چیه؟
یه چیزاییو یاد گرفتهم. منم تعمیرات انجام میدم.
مثل؟ مثل زودپز، عوضکردن شیر سماور و کتری، فتیلهانداختن روی چراغای گردسوز قدیمی و علاءالدین.
(مشتری میآید؛ «دو تا ظرف مسی دارم، هر دو سوراخن.» / «همسرم باشه میتونه ولی الان نیستش؛ بعدازظهر هست. اگه بخواین سفیدش کنین میتونیم.» مشتری دیگری میآید برای گردو.)
چطور شد که به این کار مشغول شدین؟
من 10ساله که ازدواج کردهم با این آقا...
(مشتری میآید؛ با یک دیگ مسی برای جوشدادن. میگوید: «خودش الان نیست؛ برو، بعدازظهر بیار.»)
...خودم بچه شهرستانم؛ ایشون بچه همین شمرونه. زیاد تن به کار نمیده؛ همهش تو خونهس. من یهمدت نمیاومدم. مغازه رو داده بود دست دیگران.
چرا مغازه نمیاومدین؟
چون اونموقع چیزی وارد نبودم. بعد که دیدم اینجوری نمیچرخه، اومدم وایسادم یهچیزایی یاد گرفتم ازش؛ یهچیزاییم از قبل بلد بودم. الان دارم خودم...
(مشتری میآید؛ «قوریم چکه میکنه؛ کی بیارم؟» / «هر وقت تونستی.»)
از قبل چطوری یاد گرفته بودی؟
تو شهرستان هر چی که خراب میشد ـ یعنی مال خودمون ـ با اینکه اصلا نمیدونستم چطوریه ولی توجه میکردم و یاد میگرفتم. حتی تو شهرستان خودمون،وسایل برقی که خراب میشد
خودم درست میکردم برای همسایهها؛ با اینکه بلد نبودم؛ همینجوری!
(تعجب را که در چشمانم میبیند اضافه میکند:)
باور کن! قبلا یه کسایی اومده بودن درست کرده بودن، دیده بودم. وسایل خونه خودمونو هم.
کدوم شهرستان بودین؟
شهرستان ابهر، روستای...
از همسایهها پول میگرفتی؟
نه. الان همیشه میگم اینجا خوبه یه پولی میدن؛ اونجا همهش میگفتن دستت درد نکنه! عاقبتت به خیر باشه!
میگفتی و نمیدادن؟
اونجا چون همه همدیگه را میشناسن دیگه پولی نبود؛ صحبت پول نبود؛ برا غریبه که نمیرفتم! هدفمون پول نبود. ولی اینجا که هستم میگم که جای خوبیه. وقتی فیتیله میندازم پول میدن. دیگه قیمتشم یاد گرفتهم.
اونموقع چندسالتون بود؟
اونموقع مثلا 20-18. یه پیرزن همسایهمون بود. وقتی برقش خراب میشد و نوهش میخواست درست کنه، نمیذاشت! به نوهش میگفت بذار دختر فلانی بیاد درست کنه؛ اگه برقم گرفت خدانکرده، تو رو نگیره؛ اونو بگیره عیب نداره!
(به چشمانش نگاه میکنم. پر از خنده است و شیطنت. ولی چهرهاش عجیب آرام است. میخواهد حرفی بزند. نمیگذارم؛ چون از نوشتن جملاتش عقب میافتم.) ... آخه طرفای ما پسرو دوس دارن؛ دختر بود، عیب نداشت!
چی میخواستین بگین؟
(تا جواب بدهد، زنی میآید؛ «یه چنتا میوه همینطوری میدی؟». اول میگوید: «نمیشه» اما بعد، انگار دلش میسوزد؛ «بیا این دو تا رو بگیر». مردی میآید و فتیله میخواهد. راحت از جعبههای رویهمچیدهشده بالامیرود اما پیدا نمیکند. با اشاره به طبقه کنار مرد، میگوید: «اونجاس! خودت بردار». به دلیل درشتبودن گردوها، رهگذران مدام قیمت میپرسند. یکی میپرسد: «با گونی هم 40تومن؟». سرش قیامتیاست از مشتری؛ یا جنس تعمیری دارند یا جنس تعمیرشدهشان را میخواهند و یا قیمت سیب و گردو میپرسند. خندهام گرفته شدید! معلوم نیست با این همه مشتری، کار من کی تمام میشود.)
20سال بیشتره اون پیرزن (منظورش همان زن همسایهشان است.) فوت کرده. امشب خوابشو دیدم بندهخدا رو. اللهاکبر! نگو شما میخواستی بیای بپرسی.
امشب یا دیشب؟
(ترکزبان است و با لهجه شیرینی فارسی حرف میزند؛ گاهی هم بهسختی کلماتش را پیدا میکند.) ـ دیشب. هنوز «امشب» و «دیشب»و یاد نگرفتهم.
چندوقته این مغازه رو دارین؟
من که اومدم اینجا، مغازه بود. یهوقتایی میومدم وامیستادم. توجه میکردم که این (همسرش) چیکار میکنه، یاد میگرفتم. یهوقتاییام نمیاومدم. یه سال شد، دیدم این دنبال پول نیس؛ بهخاطر همین زیر بار رفتم. گفتم عیب نداره، مییام. دیگه مرد و زن نداره.
شوهرت مخالفت نکرد؟
دید من بلدم، اونم راضی شد. دید استراحتش بیشتر میشه، ازخداخواسته قبول کرد. بعد دید من دوبرابر اون درمییارم. تهرانه دیگه! توی شهرستان که پولمو ندادن، حالا دارم جبران میکنم... (از زور خنده معلوم نیست چطوری دارم مینویسم؛ خودش هم همینطور! وسط خنده هم ول نمیکند.)
... ببین چقدر حرف دارم برا گفتن! پر شد!
(مشتری میآید؛ «کیسه بده سیب بردارم». آهسته به بازوی من میزند؛ یعنی بروم کنار که به جعبه سیب برسد و خودش میوه جدا کند. «اگه تو جدا کنی قشنگاشو برداری که دیگه بقیهش فروش نمیره.» مشتری برمیدارد، خودش هم. تا حالا چند نفری از او آدرس پرسیدهاند. خیلی مهربان و با دقت راهنمایی میکند.)
... همیشه عصای دست همسایهم. زیاد خودم بلد نیستم ولی به همه راهنما شدهم.
(گفتم که خوب فارسی حرف نمیزند. با خنده میگوید: «این میشه یه جوک؛ نه؟»)
چند سالتونه؟ درس خوندین؟
41سالمه. پنجم ابتدایی. شوهرم سیکله.
دلتون میخواست بیشتر بخونین؟
اونموقع که ترکتحصیل کرده بودم خیلی دلم میخواست ولی حالا دیگه نه. اونموقع هم امکانات نبود؛ باید میرفتم شهر. تو روستا کلاس درس بیشتر نبود.
چطوری ازدواج کردین؟
دوستش تو روستا همسایه ما بود. با هم کار میکردن. دوستش راهنمایی کرد.
(عابری آدرسی میپرسد و آدرس میدهد. باز عابر میپرسد: «چقدر راهه؟». میگوید: «باید کیلومتر کنم به اینا دقیق آدرس بدم. اینا جون ندارن راه برن.»)
موقع ازدواج چندساله بودین؟
31ساله
خانواده اذیتتون نمیکردن؟
ـ چرا! به هر حال دخترجماعت... منظورم روستاس. هر کسی میومد به هر بهانهای بود رد میکردم تو 20سالگی.
اشکال داشتن؟
نه! خوب بودن. قسمت نبود. حالا خودمو سرزنش میکنم که انسان باید عقل داشته باشه؛ باید یهخرده کوتاه بیاد؛ سخت نگیره. (در چهرهاش ولی هیچ افسوسی نیست.) الان اینی که قبول کردم، از هیچ نظر با من همطراز نیس؛ با اینکه من بچه روستام و اون بچه تهرانه! من از این ـ نمیگم از نظر مالی، ولی از نظر همهچی چطوری بگم؟ شعور و فهم ـ بالاترم. نه اینکه خودم بگم! میبینم هر کی مییاد میگه.
(مشتری: «گردو رو تخفیف بده.» / «مال من که نیس؛ گفته نده.» / «شما اینجایی؛ اون که نیس.» / «چطور خانمت حرف تو رو گوش میده؟! منم باید حرف شوهرمو گوش بدم.» / «حالا کی گفته خانمام حرف منو گوش میده؟!»
مشتری بعدی: «شیر این کتریو عوض کنین.» / «برو یه دوری بزن بیا.» و رو به من با خنده: «حالا ما خودمون کار داریم. این کار خودمون مهمتره.»)
دوست داشتین کار دیگهای میکردین؟
من حقیقتش دوست داشتم یه همسر خیلی زرنگی که خودش بتونه کارو انجام بده داشتم؛ حالا اداری بود، نبود. جای خانم تو خونهس؛ معمولا تو خونه؛ پختوپز، مهمونداری و بچهداری. کلا مییام اینجا خیلیم راضیام؛ خیلی پول توشه. نمیشه ازش بگذریم. اگه اداری بود ماهی 3-2ملیون که بیشتر نبود! این کارو دوس دارم که پول توشه.
(با تعجب به مغازه نگاه میکنم. باورم نمیشود که از اینجا بشود 3-2میلیون درآورد؛ چه برسد به بیشتر از آن. تعجب را که در صورت من میبیند خندهاش میگیرد.)
... نترس! بنویس! کاغذت تموم شد، میرم برات دفتر میخرم! آدم اینقدر کوچیکه، دلش پره (با اشاره بهخودش میگوید). اندازه همون کوچیکه ولی حرف زیاده. چهجوری اینجا جا شدهن...
چقدر درآمد دارین؟
بازار خوب باشه ماهی 5-4تومن. (با نگاه به چشمهای گردشده من ادامه میدهد:) آره دیگه، درمییاد. من به این ناراحتم که همسرم نمییاد اینجا زیاد کار کنه. اینجا اگه سنگم بریزی، به فروش میره. خریدار هست؛ مشتری هست.
(ناباورانه باز میپرسم:)
واقعا ماهی اینقدر درمییارین؟
خداوکیلی! اگه وایستیم. آدمی هس تو مغازه 10ملیون هم درمییاره ولی ما اگه وضعیت بازار خوب باشه 5تومن؛ اگه نباشه، 3تومن. اگه کارکنش هم باشه، بیشترم درمیآد.
یعنی با تعمیر و فروش؟
آره. همه میرسن به این مغازه، میگن بندهخدا چیزی هم براتون میمونه؟ وردارین جم کنین یه چیز خوب بریزین توش ولی ما با همین درآمد راضی به رضای خدا هستیم.
واقعا اینطوریه؟
آره دیگه، بله. نشنیدی میگن مردم عقلشون تو چشمشونه؟ اینجا رو میبینن، میگن دورازجون مث یه طویلهس. ولی ما شناختهشده هستیم؛ کارمونو همه میشناسن. ماهی 3تومنم دربیاد همه رو جم میکنم؛ کرمم نمیخرم! دستام داغون شده. اونموقع که گردو آورده بودم ـ گردو رو با پوست سبز میگیریم ـ دستام جوری سیاه شده بود که همه دلشون به من میسوخت.
(باز مشتریها سرازیر میشوند؛ «مادرم یه مخلوطکن آورده؛ هنوز آماده نیس؟ مادرم میگه هر وقت به این حاجی چیزی بدیم پدرمونو درمیآره.» مشتری بعدی: «حاجی نیس؟ بازم خونهس؟» مشتری رو به من: «خانوم این خودش همت کرده اومده.» مشتری بعدی: «این سماور ما برنجه. سوراخ شده. جوش خرابش نکنه!» / «نه! جوش برنجم داره؛ همهچی داره. فقط باید خودش باشه.» / «کی میان؟» / «بعدازظهرا» مشتری که میرود رو به من میگوید: «خودتون میبینین! همه عاصیان ازش. خیلی آدم خوبیه ولی عاصیم کرده بیخیالیش.)
بچه دارین؟ چند سالشه؟
یه پسر هشتساله.
(مشتری: «حاج آقا کی میان؟» / «2 به بعد» / «میشه اینو بذارم حاجآقا که اومد، بگین درست کنه بیام ببرم؟» / «نه! خودتون بعدازظهر بیارین. اگه گفت بذار برو، قبول نکن! بگو عجله دارم؛ همین الان درست کن ببرم.»)
... خانوم خوشا اونروزایی که روستا بودیم؛ الکی میگفتیم میخندیدیم. الان اینجا اومدهم، نه خندهای...
ولی این مدتی که من اینجا هستم میبینم خندهرو هستین!
آره. برا همین نمیذارم شما بری؛ چون غریبهها نه حرف منو قبول میکنن، نه میایستن. شما میبایستی بنویسی. پایینشو خودم امضا میکنم؛ چون خودم گفتهم.
خونه مال خودتونه؟
مستأجریم؛ 60متریه!
با این درآمدتون نتونستین بخرین؟
اینجا خیلی گرونه. الان 800تومن کرایه با 60میلیون پیش.
چند وقته تو این خونه هستین؟
الان 2ساله تو این خونه نشستیم. قبل از این همینجا خونه گرفته بودم، کوچیکتر بود؛ 10ملیون گرفته بودم با 250تومن. الان 2ساله اجاره خونه خیلی گرون شده.
ساعت کارتون؟
صبح ساعت 10مییام تا یک یا 2 میایستم. بعد میرم خونه، کارای خونه انجام میدم، خریدامو میکنم، به بچه میرسم، به درساش میرسم.
شوهرتون چی؟
ایشونم ساعت2 مییاد مغازه، 8شب برمیگرده خونه. من باز میام مغازه، یه ساعت وامیستم؛ چون 9 دیگه میبندم. صبح من مغازه رو بازمیکنم. شب تا شوهرم هست، میام. شیفت عوض میکنیم دیگه. شبم 9 مغازه رو میبندم؛ یعنی هم باز میکنم، هم میبندم.
شوهرت چی میگه؟
منو بهنظرش یه مرد حساب میکنه؛ باعرضه! خودشم میدونه. تو این 10ساله شناخته من چهجور آدمیام. همیشه میگه تو خیلی جون داری (قبل از من خودش خندهاش میگیرد).
غیر از پیش خونه، پسانداز دارین؟
قبلا پول نداشت تا من اومدم اینجا. خیلی دستش خالی بود. مثلا پیش مادرش بود. خونه از خودشون بود. پدر نداشت. 3تا برادرن و 2تا خواهر. به هرحال مغازه بسته بود. کار نمیکرد. هیچ پولی هم نداشت.
مغازه مال پدرش بوده؟
مال باباش بوده، الان مال خودشه. اون سهم خواهربرادرا رو با سهم خونه داده. مغازه رو گرفته، خونه رو داده. ولی کار نمیکرده. همهش در مغازه بسته بوده.
مادرش چیزی نمیگفته؟
یه آدمیه که حرف، حرف خودشه؛ نه حرف مادر، نه برادر! فکر میکنه هر چی خودش میگه درسته. میگه مال دنیا ارزش نداره؛ دو روزه دنیا! نباید اینقدر سخت بگیری. پساندازم که پرسیدی، چون بچهمدرسهای داریم و اجارهم میدیم، آنچنان پسانداز نداریم. همهش میره.
(عابران کوچه یا مشتری او هستند برای تعمیر یا خریدارند یا از او آدرس میپرسند یا با او سلام و احوالپرسی میکنند. اغراق نیست اگر بگویم که فقط تکوتوکی هستند که ساکت از جلوی این مغازه میگذرند؛ مغازهای که روزنامهنگاری جلوی آن نشسته، گاهی ایستاده و روی کاغذهای کاهی تندتند مینویسد و مرتب مجبور به جاعوضکردن میشود تا فروشنده به تلفن مغازه جواب بدهد، میوه برای مشتری بکشد یا به گوشی همراهش جواب بدهد.)
چه تفریحی دارین؟
تفریح، یهوقت شهرستان بریم؛ بریم لواسون به خاطر خریدن بار؛ شمال بریم، جنوب بریم، هیچجا! (و برای اینکه مرا مطمئن کند که از این جهت هیچ حسرتی هم ندارد اضافه میکند:) به قولی، زندگی توش بگومگو نباشه، زن و شوهر با هم خوب باشن، توش دود و اعتیاد و چیزای خلاف نباشه واقعا زندگی خوبیه.
(مشتری: «میشه یه گردو بخورم امتحانی؟» / «بردار» مشتری گردو را شکسته و در حال خوردن است؛ «نم داره» / «مال امساله خب.» / «میشه سوا کنم بخرم؟» / «باشه» / «میشه هم سوا کنم، هم کمتر حساب کنی؟» / «دیگه اگه سوا کنی کمتر نمیشه» مشتری در حال خوردن بقیه گردو، میرود. فروشنده رو به من: «مشتری نبود که! فقط میخواست یکی بخوره بره.»)
میتونی بگی توی سال، چند ماه 3ملیون درمیارین، چند ماه 5ملیون؟
80درصد 3، 20درصد 5
از خدا چی میخواین؟
از خدا، دلخوشی، سلامتی و تندرستی، عاقبتبهخیری.
دیگه چیزی هس که بخوای بگی؟
نه دیگه؛ همه رو گفتم.
با تعجب به مغازه نگاه میکنم. باورم نمیشود که از اینجا بشود 3-2میلیون درآورد؛ چه برسد به بیشتر از آن
تو شهرستان هر چی که خراب میشد ـ یعنی مال خودمون ـ با اینکه اصلا نمیدونستم چطوریه ولی توجه میکردم و یاد میگرفتم. حتی تو شهرستان خودمون، وسایل برقی که خراب میشد خودم درست میکردم برای همسایهها؛ با اینکه بلد نبودم؛ همینجوری!