داستانک
مرد او را از زمانی که دختر خیلی کوچکی بود میشناخت. او زیباترین دختر دنیا بود و مرد عمیقا دوستش داشت. روزگاری او بت دختر بود. اما حالا مرد دیگری داشت دختر را از دست او میگرفت. چشمها برق زدند، مرد با ملایمت گونههای دختر را بوسید، لبخند زد و دست او را به دست داماد داد.