• یکشنبه 10 تیر 1403
  • الأحَد 23 ذی الحجه 1445
  • 2024 Jun 30
چهار شنبه 4 مهر 1397
کد مطلب : 31921
+
-

جالی خالی نگاه‌های زنانه در شهر

شهرزاد
جالی خالی نگاه‌های زنانه در شهر


پریسا امیرقاسم‌خانی/ خبرنگار
دیدید وقتی آدم در دنیای خودش غرق می‌شود، نمی‌فهمد اطرافش چه می‌گذرد؟ دلش می‌خواست هیچ‌کس در آن شلوغی بازار نباشد. فقط او باشد و همان مغازه که هر روز از کنارش رد می‌شد و با حسرت نگاهش می‌کرد. هیچ‌کس نبود تا می‌توانست یک دل سیر به آن النگوهای طلایی یا گردنبندی که دور تا دورش پر از نگین است، چشم بدوزد... بعد با خیال راحت برای خودش خیالبافی کند... اگر آن گردنبند طلایی را با آن انگشتر پر از نگین ‌ست کند، روز عروسی سهیلا همه انگشت به دهان می‌مانند. منظورش از همه، یعنی زن‌های فامیل هستند. برای یک لحظه هم به مردها فکر نمی‌کرد. به فکرهایش ادامه داد... چه کفشی به گردنبندش می‌خورد... بعد فکرها همینطور پشت سر هم آمدند. خب، یک زن همیشه همینطور است. برای خودش خیالبافی می‌کند.‌ رؤیا می‌سازد. ریز می‌شود. چشم‌هایش کوچک‌ترین‌ها را می‌بیند. می‌بیند که بازار پر از آدم است و صدای زمخت مغازه‌دار به رنگ طلایی گردنبندها نمی‌خورد. دلش می‌خواست نزدیک خانه‌شان هم پر از طلافروشی بود. آن وقت همه زن‌های کوچه مدت‌ها کنار طلافروشی‌ها جمع می‌شدند... بین آن رنگ طلایی و حس زنانه‌شان یک غرابت عجیبی بود که خودشان هم نمی‌توانستند آن را توضیح بدهند. یاد کوچه‌شان افتاد. یک راه طولانی پر از مغازه‌های قصابی، نانوایی، بقالی، آرایشگاه مردانه و... ولی دریغ از جایی که دل زن‌های کوچه در آن باز شود. مثل خیاطی، طلافروشی، آرایشگاه، استخر، مغازه لباس‌فروشی، شیرینی‌فروشی و... شاید برای همین هم وقتی به بازار طلافروش‌ها می‌آمد، ساعت‌ها جلوی ویترین مغازه خیره می‌شد... صدای باربر بازار به گوش رسید: خانم کنار بروید... سرش را برگرداند. باربر نگاهی زیرچشمی به او کرد که معذب شد. خودش را کمی جمع‌و‌جور کرد. اطراف پر از هیاهو بود. هجوم جمعیت تصویرها را می‌شکست. پیرمردی گدایی می‌کرد. چرخ باربرها فضای باریک کنار مغازه‌ها را پوشانده بود. مرد دستفروش فریاد می‌زد... بعد از آن نگاه طلایی گویا از آسمان به زمین آمده است. یادش افتاد که طلا این روزها آنقدر گران شده که نمی‌تواند حتی یک مثقال آن را هم بخرد چه برسد به آن گردنبند طلایی....

 

این خبر را به اشتراک بگذارید