• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 4 مهر 1397
کد مطلب : 31891
+
-

حکایت ابوالحسن بوشنجی

قصه‌های کهن
حکایت ابوالحسن بوشنجی


روستایی‌ای را درازگوش گم شده بود. از خلق پرسید: «در نیشابور از همه پارساتر کیست؟» گفتند: «ابوالحسن بوشنجی.»

آمد و در دامنش آویخت که: «خر من را تو برده‌ای.» «ابوالحسن» درماند و گفت: «ای جوانمرد، غلط کرده‌ای. من تو را، تازه اکنون می‌بینم.» گفت: «نه، خر من، تو برده‌ای.»

ابوالحسن بوشنجی درماند و دست بر آسمان برداشت و گفت: «خدایا، مرا از او باز خر.»

در حال، کسی از دور آواز داد که: «خر را یافتیم. او را رها کن.» روستایی رو به ابوالحسن گفت: «می‌دانستم تو خر را ندیده‌ای، اما خود را نیز چنین آبرویی نمی‌دیدم که بر درگاه خدا بیاویزم. گفتم تا تو نفسی بزنی و مقصود من برآید و خر یافته شود.»

 

تذکره..‌الاولیا، عطار نیشابوری

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :