لیلا باقری؛ روزنامهنگار
بمبارانهای تهران بود؛ سال 65. ما هم برای کمک از زنجان به تهران آمده بودیم و مقرمان در خانه کودک خیابان شریعتی بود.
اغلب بمبها سمت پاسداران میخورد و برای همین آنجا مستقر بودیم. وقتی آوارها را برای یافتن زندهها جستوجو کردیم، از سمت راهپله یکی از خانهها صدایی آمد. کسی در آنجا زنده بود و همین کمی جان به تنمان آورد. آواربرداری را شروع کردیم و تیرآهنها را کنار زدیم. وقتی تیرآهنها کنار رفت زنی را دیدیم که روی زمین افتاده بود و تیرآهنی روی کمرش بود. از ظاهر ماجرا هم پیدا بود نباید امید داشته باشیم به قطعنخاع نشدنش. عملیات رهاسازی که تمام شد و تیرآهن را برداشتیم و زن را بلند کردیم، با صحنه عجیبی مواجه شدیم. زن نوزاد کوچکش را بغل گرفته بود و به جلو خودش را به زمین انداخته بود تا حصاری باشد برای فرزندش... بچه را که بغل گرفتم، ساکت و متعجب نگاهم میکرد.
*خاطره رضا معجونی در «روزی که فرشته شدم»
ماجراي نجات نوزادي كه آغوش مادر پناهگاهش شد
مادر؛ همیشه فداکار
در همینه زمینه :