• شنبه 11 اسفند 1403
  • السَّبْت 1 رمضان 1446
  • 2025 Mar 01
شنبه 11 اسفند 1403
کد مطلب : 250145
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/j2yvY
+
-

همه عمر بر و بازو زدم و مال به‌دست آوردم

مردی غافل و نادان شبی با یاران خود به دزدی رفت، صاحب خانه به حس حرکت آنها بیدار شد و بشناخت که بر بام دزدانند. اهل خانه را آهسته بیدار کرد و حال معلوم گردانید و گفت: «من خود را به خواب بزنم و تو چنان که آنها آواز تو می‌شنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس با الحاح (ستیزه کردن در سؤال و خواستن چیزی) هر چه تمامتر که این چندین مال از کجا به‌دست آوردی؟
زن فرمان‌برداری نمود و بر آن ترتیب پرسیدن گرفت.
مرد گفت: «از این سؤال در گذر که اگر راستی حال با تو بگویم کسی بشنود و مردمان را پدید آید.»
زن مراجعت کرد و الحاح در میان آورد.
مرد گفت: «این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم، و افسونی دانستم که شب‌های مقمر (ماهتابی) پیش دیوارهای توانگران بایستادمی و هفت بار بگفتمی که شولم شولم، و دست در روشنایی مهتاب زدمی و به یک حرکت به بام رسیدمی، و بر سر روزنی بایستادمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و از ماهتاب به خانه در شدمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم. همه نقود خانه پیش چشم من ظاهر گشتی. به قدر طاقت برداشتمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و بر مهتاب از روزن خانه برآمدمی. به برکت این افسون نه کسی مرا بتوانستی دید و نه در من بدگمانی صورت بستی. به‌تدریج این نعمت که می‌بینی به‌دست آمد. اما زینهار تا این لفظ کسی را نیاموزی که از آن خلل‌ها زاید.»
دزدان بشنودند و از آموختن آن افسون شادی‌ها نمودند، و ساعتی توقف کردند، چون ظن افتاد که اهل خانه در خواب شدند مقدم دزدان هفت بار بگفت «شولم» و پای در روزن کرد. همان بود و سرنگون فرو افتاد. صاحب خانه چوب‌دستی برداشت و شانه‌هاش بکوفت و گفت: «همه عمر بر و بازو زدم و مال به‌دست آوردم تا تو کافردل پشتواره بندی و ببری؟ باری بگو تو کیستی.»
دزد گفت: «من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا به باد نشاند تا هوس سجاده روی آب افکندن پیش خاطر آوردم و چون سوخته نم داشت آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم. اکنون مشتی خاک پس من انداز تا گرانی ببرم.»

روزگار، ضایع و مال، هدر و جواهر، پریشان
بازرگانی جواهر بسیار داشت و مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت برای سفته کردن (صیقل دادن) آن. مزدور چندان که در خانه بازرگان بنشست چنگی دید، بهتر سوی آن نگریست. بازرگان پرسید: «دانی زد؟»
گفت: «دانم» و در آن مهارتی داشت.
 فرمود: «بسرای.» برگرفت و سماع خوش آغاز کرد. بازرگان در آن نشاط مشغول شد و سفط جواهر گشاده بگذاشت. چون روز به آخر رسید، مرد مزدور اجرت بخواست. هرچند بازرگان گفت که‌«جواهر برقرار است، کار ناکرده مزد نیاید»، مفید نبود.
در لجاج آمد و گفت: «مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم.»
بازرگان به ضرورت از عهده بیرون آمد و متحیر بماند: روزگار، ضایع و مال، هدر و جواهر، پریشان و مئونت باقی.



روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست
در آبگیری دو بط (مرغابی) و یکی باخه (لاک‌پشت) ساکن بودند و میان ایشان به حکم مجاورت دوستی و مصادقت افتاده. ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ایشان بخراشید و سپهر آینه‌فام صورت مفارقت (جدایی، دوری) بین‌شان پدید آورد، چون در آن آب که مایه حیات ایشان بود نقصان فاحش پیدا آمد. (خشکسالی شد). بطان چون آن بدیدند به نزدیک باخه رفتند و گفتند «به وداع آمده‌ایم ای دوست گرامی و رفیق موافق.» باخه از درد فرقت و سوز هجرت بنالید و از اشک بسی دُر و گهر بارید و گفت «ای دوستان و یاران، مضرت نقصان آب در حق من زیادت است که معیشت من بی‌آن ممکن نگردد و اکنون حکم مروت و قضیت (ادای) کرم عهد آن است که بردن مرا وجهی اندیشید و حیلتی‌سازید.» گفتند «رنج هجران تو ما را بیش است و هر کجا رویم اگر چه در ناز و نعمت باشیم بی‌دیدار تو از آن تمتع و لذت نبریم اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان را سبک داری و بر آنچه به مصلحت حال و مال تو پیوندد ثبات نکنی و اگر خواهی که تو را ببریم شرط آن است که چون تو را برداشتیم و در هوا رفتیم چندان‌که مردمان را چشم بر ما افتد هرچیز گویند، راه جدل بربندی و البته لب نگشایی.» گفت «فرمان‌بردارم و آنچه برشما از روی مروت واجب بود به‌جای آوردید و من هم می‌پذیرم که دم طرقم و دل در سنگ شکنم.» بطان چوبی بیاوردند و باخه میان آن به دندان بگرفت محکم و بطان هر دو جانب چوب را به دهان برداشتند و او را می‌بردند چون به اوج هوا رسیدند مردمان را از ایشان شگفت آمد و از چپ و راست بانگ برخاست که «بطان باخه می‌برند.» باخه ساعتی خویشتن نگاه داشت. آخر بی‌طاقت گشت و گفت «تا کور شوید.» دهان گشادن بود و از بالا در گشتن (افتادن). بطان آواز دادند که «بر دوستان نصیحت باشد. نیک خواهان دهند پند ولیک نیک‌بختان شوند پندپذیر.» باخه گفت «این همه سودا است چون طبع اجل صفرا تیز کرد و دیوانه‌وار روی به کسی آورد از زنجیر گسستن فایده حاصل نیاید و هیچ عاقل دل در دفع آن نبندد. از مرگ حذر کردن دو وقت روا نیست؛ روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست.»


کار من است و ترکیب آن من بدانم

به شهری از شهرهای عراق طبیبی بود حاذق، و مذکور به یمن معالجت، مشهور به معرفت دارو و علت، رفق شامل و نصح کامل، مایه بسیار و تجربت فراوان، دستی چون دم مسیح و دمی چون قدم خضر صلی‌الله علیه. روزگار، چنان که عادت اوست در باز خواستن مواهب و ربودن نفایس، او را دستبردی نمود تا قوت ذات و نور بصر در تراجع (عقب‌نشینی، کاهش) افتاد، و به‌تدریج چشم جهان‌بینش بخوابانید. در آن میان، مردی نادان عرصه خالی یافت و دعوی علم طب آغاز نهاد، و ذکر آن در افواه (دهان‌ها) افتاد. و ملک آن شهر دختری داشت که بیمار بود و رنج می‌کشید. طبیب پیر دانا را حاضر آوردند. از کیفیت رنج نیکو بپرسید. چون جواب بشنید بر علت تمام وقوف یافت به داروی اشارت کرد که آن را زامهران خوانند.
گفتند: «بباید ساخت.»  گفت: «چشم من ضعیف است، شما بسازید.»
در این میان آن مدعی بیامد و گفت: «کار من است و ترکیب آن من بدانم.»
ملک او را پیش خواند و فرمود که در خزانه رود و اخلاط دارو بیرون آورد. مرد مدعی رفت و بی‌علم و معرفت کاری پیش گرفت. از قضا صره (کیسه زر و سیم) زهر هلاهل به‌دست او افتاد، آن را بر دیگر اخلاط بیامیخت و به دختر داد. خوردن همان بود و جان شیرین تسلیم کردن. ملک از سوز دختر شربتی از آن دارو بدان نادان داد، بخورد و در حال سرد گشت.

در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد

بازرگانی را اندک مالی بود و می‌خواست که سفری رود. صد من آهن داشت، در خانه دوستی بر وجه امانت بنهاد و برفت. چون بازآمد، امین، ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده. بازرگان روزی به طلب آهن به نزدیک او رفت. مرد گفت: «آهن در پیغوله (کنج و گوشه) خانه بنهاده بودم و در آن احتیاطی نکرده، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود».
بازرگان گفت: «آری، موش آهن را نیک دوست دارد و دندان او بر جویدن آن قادر باشد.»
امین شاد گشت و با خود اندیشید «بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت.»
گفت: «امروز مهمان من باش.»
بازرگان گفت: «فردا باز آیم.»
 بیرون رفت و پسری را از آن امین ببرد. چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت: «من بازی (پرنده شکاری کوچک) را دیدم کودکی را می‌برد.»
امین فریاد برآورد: «محال چرا می‌گویی؟ باز، کودک را چگونه برگیرد؟»
بازرگان بخندید و گفت: «دل تنگ چرا می‌کنی؟ در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکی را هم بر تواند داشت.»
امین دانست که حال چیست، گفت: «آهن موش نخورد، من دارم، پسر باز ده و آهن بستان.»

نصیحت بی‌نتیجه پرنده به میمون‌ها
گروهی از بوزینه‌ها (میمون‌ها) در کوهستانی زندگی می‌کردند. شبی سرد و تاریک فرا رسید و بوزینه‌ها از سرما رنجور شدند و به‌دنبال پناهگاه و گرمایی می‌گشتند. ناگهان نور و روشنایی در آن حوالی دیدند و فکر کردند آتش است. هیزم‌ها را روی آن گذاشتند و دمیدند تا آتش را شعله‌ور کنند. در این حال، پرنده‌ای که روی درختی بود، به بوزینه‌ها هشدار داد که این آتش نیست، اما بوزینه‌ها توجهی نکردند و به‌کار خود ادامه دادند. در این میان، مردی از آنجا عبور کرد و به پرنده گفت که تلاشش بی‌فایده است و بوزینه‌ها به حرف او گوش نخواهند داد. اما پرنده باز هم اصرار کرد و از درخت پایین آمد و به نزد بوزینه‌ها رفت تا آنها را متقاعد کند. بوزینه‌ها او را گرفتند و سرش را از تنش جدا کردند. هشدار مرد به پرنده بی‌فایده افتاد و پرنده جان خود بیهوده از دست داد.


غفلت بزرگ با لذت حقیر
مردی از پیش اشتر (شتر) مست بگریخت و به ضرورت خویشتن در چاهی آویخت و دست در دو شاخ زد که بر بالای آن روییده بود و پای‌هایش بر جایی قرار گرفت. در این میان بهتر بنگریست، هر دو پای بر سر چهار مار بود که از سر سوراخ بیرون گذاشته بودند. نظر به قعر چاه افکند اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده و افتادن او را انتظار می‌کرد. به سر چاه التفات نمود موشان سیاه و سفید بیخ آن شاخ‌ها دائم بی‌سستی می‌بریدند. و او در اثنای این محنت تدبیری می‌اندیشید و خلاص خود را طریقی می‌جست. پیش خویش زنبورخانه‌ای و قدری شهد یافت، چیزی از آن به لب برد، از نوعی در حلاوت آن مشغول گشت که از کار خود غافل ماند و نه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند، و موشان در بریدن شاخ‌ها جد بلیغ می‌نمایند و البته فتوری (سستی) بدان راه نمی‌یافت، و چندان که شاخ بگسست در کام اژدها افتاد و آن لذت حقیر بدو چنین غفلتی راه داد و حجاب تاریک برابر نور عقل او بداشت تا موشان از بریدن شاخ‌ها بپرداختند و بیچاره‌ حریص در دهان اژدها افتاد.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :