از من دور شو، تو راز کسی را در بازار داد زدی
امام صادق علیهالسلام دوستی داشت که از او جدا نمیشد. روزی در بازار کفاشها همراه حضرت میرفت. غلامش هم که از اهل سِند (هند) بود دنبالش میآمد. ناگاه آن مرد، غلام را ندید و تا 3بار نگاه کرد و او را ندید، بار چهارم او را دید و دشنام زشتی داد و به مادر او توهین کرد.
امام صادق علیهالسلام تعجب کرد و گفت: «سبحانالله، مادرش را به خطا متهم میکنی؟! من خیال میکردم تو خوددار و پارسا هستی و اکنون میبینم پرهیزکار و پارسا نیستی.» آن مرد گفت:«مادر او اهل سند است و دربارهاش حرفهایی شنیدهام که با احکام ما همسو نیست.»
امام صادق علیهالسلام گفت:«اگر چیزی درباره مادر او شنیدهای، این یک راز است که تو نباید در معابر و بازار و پیش همگان جار بزنی. در ثانی مگر ندانستهای که هر ملتی برای خود آیین و سنتی دارد.»
سپس امام صادق علیهالسلام به آن مرد گفت:«از من دور شو.»
بعد از آن ماجرا، دیگر کسی ندید که حضرت امام صادق علیهالسلام با آن مرد راه برود، تا آنگاه که مرگ میان آنها جدایی افکند.
منبع: کتاب«الکافی» جلد2، محمد بن یعقوب کلینی