• دو شنبه 5 آذر 1403
  • الإثْنَيْن 23 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 25
دو شنبه 5 آذر 1403
کد مطلب : 241428
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/RgENY
+
-

حکایت روزگار

مشک پر از آب در دست مرد تشنه

مشک پر از آب در دست مرد تشنه

در زمان غزوه تبوک به پیامبر(ص) خبر رسید که پادشاه روم با لشکر عظیمی برای جنگ با مسلمانان آماده شده است. به مسلمانان دستور دادند که برای پیکار آماده شوند. تنگدستی سختی مسلمانان را فرا گرفته بود. عده‌ای از مهاجران و انصار با کمک‌های مالی، لشکر را تقویت کردند، ابوعقیل انصاری یک صاع خرما (سه کیلوگرم) برای تجهیز لشکر آورد و گفت: یا رسول‌الله ! دیشب تا صبح از چاه آب کشیده‌ام و دو روز برای مردم کارگری کرده‌ام و مزدم را که دو صاع خرما بود به دو قسمت تقسیم کردم؛ یک صاع را برای خانواده‌ام گذاشته‌ام و یک صاع را برای کمک به لشکر آورده‌ام. پیامبر اکرم(ص) دستور دادند خرمای او را هم روی سایر کمک‌ها اضافه کنند. تنگدستی چنان بر مسلمانان فشار آورده بود که نام این غزوه را «جیش‌العسره» نهادند. آنان چنان در سختی بودند که از هر ده نفرشان تنها یک نفر شتر داشت و هر کدام به نوبت، ساعتی بر آن سوار می‌شد. خوراک مسلمانان، جوی کهنه، خرمای خشک شده و روغن بر افتاده بود. هر وقت به ‌شدت گرسنه می‌شدند یک نفر خرمایی را در دهان می‌گذاشت و آن قدر نگه می‌داشت که طعم و مزه‌اش را بچشد، سپس آن را به هم‌رزم خود می‌داد و او هم خرما را می‌مکید، آنگاه به دیگری می‌داد تا تنها هسته‌اش باقی می‌ماند.
در این جنگ، ابوذر 3 روز از پیامبر(ص) عقب ماند؛ چون شترش ضعیف بود و نمی‌توانست راه بپیماید. شتر او در راه از حرکت باز ماند؛ برای همین او شتر را رها کرد، بار خود را بر دوش گرفت و پیاده از پی سپاهیان آمد تا به آنها رسید. هوا به‌ شدت گرم شده بود، سپاهیان دیدند یک نفر از دور می‌آید.
 پیامبر(ص) فرمودند: او ابوذر است.
وقتی نزدیک‌تر شد، دیدند ابوذر است.
 پیامبر(ص) فرمودند: زود به ابوذر آب بدهید که تشنه است.
 وقتی ابوذر خدمت پیامبر(ص) رسید، آن حضرت دید که مشک او آب دارد.
 فرمودند: ابوذر! تو با خود آب همراه داشتی و تشنه بودی؟!
ابوذر گفت: «آری یا رسول‌الله! پدر و مادرم فدایت، در راه به محلی رسیدم که مقداری آب باران روی سنگی جمع شده بود؛ همین که اندکی نوشیدم دیدم آبی گوارا و سرد است، مشک را از آب پر کردم و با خود گفتم: این آب را نمی‌آشامم تا اینکه رسول خدا و همراهانش هم از آن بیاشامند.»
منبع: «کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی»، جلد۱، حکایت ۶۶۴

به خاطر بدهی کسی را از خانه‌اش بیرون نمی‎کنند

محمد ابن ابی عمیر که از شیعیان موسی بن جعفر(ع) و از راویان احادیث است، سال‌های متمادی در زندان هارون‌الرشید به جرم شیعه بودن گرفتار بود و به‌علت اینکه نام شیعیان را در بازجویی‌اش ذکر نکرد، آن قدر تازیانه به او زدند، تا اینکه از هوش رفت. ابن ابی عمیر که یکی از ثروتمندان شهرش بود، وقتی فهمید فردی به ده هزار درهم احتیاج دارد، به او قرض داد. تا اینکه وی به زندان افتاد. وقتی مرد بدهکار فهمید که ابن ابی عمیر تمام دارایی‌اش را در راه دوستی اهل‌بیت(ع) از دست داده است، با اینکه پول نقد در اختیار نداشت، منزلش را فروخت و ده هزار درهم را  نزد ابن ابی عمیر در زندان برد.
وقتی به دیدار او رفت، ابن ابی عمیر گفت: « شنیده‌ام دارایی‌ات را از دست داده‌ای و فقیر شده‌ای، اما این سؤال برای من به‌وجود آمده است که این پول را از کجا آورده‌ای؟»
مرد بدهکار گفت: «درست است، ولی خانه مسکونی‌ام را فروخته‌ام و پولش را برای شما آورده‌ام.»
ابن ابی عمیر با شنیدن این سخن گفت: «از «ذریح محاربی» شنیدم که امام صادق(ع) فرموده است: «اگر کسی بدهکار شد، به‌خاطر بدهی او را از خانه‌اش بیرون نمی‎کنند.» به جان مولایم یک درهم از این پول را برنمی‌دارم، با آنکه امروز محتاج بدان هستم.»
منبع: کتاب«اخلاق و احکام در داستان‌های شهید دستغیب(ره)»

با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب می‌رسانم

عبدالله بن جعفر، همسر حضرت زینب کبری سلام‌الله علیها از سخاوتمندان بی‌نظیر بود.
روزی عبدالله بن جعفر از کنار نخلستان عبور می‌کرد، دید غلامی در آنجا کار می‌کند، همان وقت غذای غلام را آوردند و او خواست مشغول خوردن شود، سگ گرسنه‌ای به آنجا آمد.
غلام مقداری از غذایش را جلوی سگ انداخت و سگ آن را خورد. سپس مقداری دیگر انداخت و سگ آن را خورد تا اینکه همه غذای خود را به سگ داد.
عبدالله از غلام پرسید: جیره غذای روزانه تو چقدر است؟
غلام گفت: همین مقدار که دیدی.
عبدالله گفت: پس چرا سگ را بر خود مقدم داشتی؟
غلام گفت: این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم او را با گرسنگی از اینجا رد کنم.
عبدالله پرسید: پس امروز گرسنگی‌ات را با چه غذایی رفع می‌کنی؟
غلام گفت: با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب می‌رسانم.
وقتی عبدالله که خود از سخاوتمندان بی‌نظیر بود، ایثار و جوانمردی غلام را دید، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است.
 بعد هم برای تشویق و جبران، آن نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمام وسایلی که داشت، به او بخشید.
منبع: کتاب«هزار و یک حکایت اخلاقی»، جلد۱، حکایت ۶۵۸



 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :