شجاعت و ایثار شهدای مرزبانی به روایت خانوادههایشان
جانفشانی تا مرز جان
مرزبانی کار سادهای نیست، اینکه در سرمای استخوانسوز و گرمای سوزان، در دل جادههای صعبالعبور، میان دریاهای مواج یا در کمرکش کوهستانهای سرد، برای امنیت وطن و حفظ تمامیت سرزمین آبا و اجدادی ایستادگی کنی دل شیر میخواهد و مرزبانان اینچنین در دل حادثهها لحظههایشان را سر میکنند و تاپای جان برای پاسداری از مرزهای وطن ایستادهاند. کم نیستند عزیزان مرزبانی که در همان نقطه صفر مرزی، به شهادت رسیدهاند. به نمایندگی از خانوادههای هزاران شهید مرزبانی با تعدادی از خانوادههای شهدای پرپرشده در مرزها گفتوگویی کوتاه انجام دادهایم.
رازدار و بیکینه
شهید مهدی ملکی، ۱۲ شهریورماه سال ۱۳۸۰ در روستای ماهنشان از توابع استان زنجان متولد شد. روزهای خوش کودکی را به اقتضای شغل کشاورزی و دامداری پدر، عموها و پدربزرگش، در طبیعت و باغهای زیبای ماهنشان گذراند. او که از همان کودکی در این امر کمکحال خانوادهاش بود، دوران مدرسه را در همان شهر گذراند و بعد از اخذ دیپلم، به خدمت سربازی رفت و رهسپار منطقه مرزی سردشت شد. ادب و احترام، کمحرفی و سر بهزیری او زبانزد اهل محل بود. دوستانش خصایص اخلاقی شاخص او را رازداری، دلپاک و بیکینه، معرفت، غیرت، پیشدستی در آشتیکردن و میانجیگری برای آشتی دادن دوستانش برشمردهاند. چندین روز پیش از شهادتش، مدام به دوستان سرباز خود تأکید کرده بود که مرخصیهایشان را طوری برنامهریزی کنند تا در مراسم باشکوه یا «العباس» حسینیه اعظم زنجان در عصر تاسوعا حضور داشته باشند و بتوانند دهه ابتداییماه محرم را با هم به عزاداری و سینهزنی برای امامحسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) بپردازند.
شهید مدافع وطن مهدی ملکی از نیروهای مرزبانی سردشت، ۹مردادماه سال ۱۳۹۹ هنگام تأمین امنیت مرزی براثر درگیری با قاچاقچیان به همراه یکی از همرزمانش بهنام متین ساعدی به شهادت رسید.
خانه شهید، مسجد روستا شد!
شهید خانلار تیو، بیستم آبانماه سال ۱۳۴۸ در روستای «مَردنه» در منطقه صومای برادوست از توابع شهر ارومیه متولد شد. صلاح تیو، برادر شهید با اشاره به خاطرات خانلار میگوید: «وقتی او شهید شد من ۶سال بیشتر نداشتم و خاطرات زیادی از او در خاطرم نیست. اما خندهها و مهربانیهایش را فراموش نمیکنم. با آنکه نزدیک به ۳۰ سال از رفتن او گذشته اما هنوز در این منطقه از او به نیکی یاد میشود و اهالی او را با کارهای خیری که انجام داده بود، به یکدیگر یادآوری میکنند.» چند سال پیش از شهادت خانلار، خانواده تیو، شهادت را بهگونهای دیگر تجربه کرده بودند. بهگفته برادر کوچک خانلار، گویا در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی، برخی گروهکهای ضدانقلابی، برخی خانههای روستا را به توپ بستند که خانه آنها هم در این حادثه تخریب شد. خودش میگوید: «مادرم بر اثر برخورد ترکش خمپارهها مجروح شد و چندی بعد در سال 13۶۶ از دنیا رفت. واقعیت در دهه ۶۰ کسی دنبال بحث جانبازی و گرفتن کارت آن نبود و ما هم هیچ وقت دنبال این موضوع نرفتیم. چند سال بعد از این حادثه خانلار به خدمت سربازی رفت و گفت میخواهم بعد خدمت همین جا استخدام شوم. با آنکه خانلار تنها تا سوم راهنمایی درس خوانده بود اما معلومات بالایی داشت. زیرا کتاب زیاد میخواند، حتی برای بچههای روستا هم کتاب میخرید و به آنها در مسجد روستا درس میداد. البته درس قرآنی میداد تا حداقل بچهها سواد قرآنی داشته باشند. همین حالا هم خیلی از جوانهای ده میگویند که ما این سواد قرآنی را از شهید خانلار تیو داریم و دعایش میکنند.»
نکته جالب اینجاست که خانه پدری خانلار که او هم آنجا زندگی میکرد، اینک تبدیل به مسجد روستا شده است. برادرش درباره ساخت این مسجد میگوید: «پدرم بعد از فوت مادر، خانه ما را که پیشتر مورد اصابت خمپارهها قرار گرفته بود برای ساخت مسجد وقف کرد. حالا در هر مراسمی که در این مسجد برگزار میشود، یادی هم از مادر و برادر شهیدم میشود. او وقتی که سرباز بود با قاچاقچیان در هنگ مرزی درگیر شد و به شهادت رسید. یادم هست من و خواهرم کوچک بودیم و همراه پدرم به زمینهای کشاورزی اطراف ده رفته بودیم. پدرم داشت به یونجههایی که کاشته بود آب میداد. کسی آمد و گفت خانلار شهید شده. ما باور نکردیم. من معنی شهید و شهادت را درک نمیکردم. بعضیها دلداری میدادند که خوش به سعادتش که شهید شده. چند ساعت بعد آمبولانسی به روستا آمد و پیکر بیجان خانلار را به خانواده تحویل داد. چه صحنه دردناکی بود. صدای شیون و گریه همه روستا را پر کرده بود. فکر کنم یک روز قبل از عید فطر بود و طبق رسم همه ساله خانمهای ده در حال درست کردن خمیر برای نان و فطیر روز عید بودند. همسر برادرم کنار تنور بود و داشت خمیر درست میکرد که این خبر را به او دادند. شوکه شد و میخواست از شدت ناراحتی خودش را آتش بزند. خب خبر شوکه کنندهای به او، داده بودند و واقعا دست خودش نبود. اما بعدها آرام شد و چارهای جز صبوری نداشت. او من و خواهرم را هم که در کودکی مادرمان را از دست داده بودیم کنار 2 فرزند خودش بزرگ کرد. او حالا حق مادری به گردن ما دارد و من هر جا که باشم سعی میکنم به او مرتب سر بزنم و جویای حالش باشم.»
از این شهید بزرگوار ۲ فرزند پسر به یادگار ماند که فرزند ارشد در زمان شهادت پدر فرشاد تنها ۳ سال داشت و نیهاد (شکور) یکماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد.
قربانی کین اشرار
شهید مهدی سلماسی، بیستم دیماه سال ۱۳۵۶در ارومیه متولد شد. کارشناسیارشد حسابداری داشتند و در دوره دکتری هم پذیرفته شده بودند. مصاحبه و آزمون را گذرانده و تصمیم داشت در کلاس درس دکتری شرکت کند که به شهادت میرسد. او رئیس دایره مبارزه با قاچاق کالا و ارز بود و بهخاطر همین دقت در کار ترورش کردند. تیراندازی از یک پژوی مشکی رنگ انجام شده بود و سرنشین یا سرنشینان پژو بهصورت رگبار به سمت شهید شلیک کردند و وی از ناحیه سر و صورت مورد هدف قرار گرفت. وی سابقه فرمانده نیروی انتظامی روستای هنگآباد پیرانشهر را در کارنامه خود داشت و چند سالی بود که در سمت رئیس مبارزه با کالای قاچاق شهرستان پیرانشهر که در روستای چیانه قرار داشت مشغول خدمت بود.
پریسا شهباذر، همسر شهید چنین از مهدی سلماسی میگوید: «آقامهدی و همکارانش باید سه،چهار روز یا گاهی اوقات بیش از یک هفته در سرما و گرما در کمین مینشستند تا جلوی بارهای قاچاقی را که میخواهند وارد شوند، بگیرند. البته در این راه تهدید میشدند، پیشنهاد باج هم به آنها میشد. یکمرتبه که آقا مهدی صدای طرف مقابلش را هم ضبط کرده بود که مقداری پول به او پیشنهاد کرده تا بارشان را رد کنند اما آقا مهدی قبول نکرده بود و صدای ضبط شده را برای فرماندهاش هم گذاشته بود. آقا مهدی میگفت: دوست ندارم بچههایم را با پول حرام بزرگ کنم. آقا مهدی آنقدر در کارش پاکدست بود و حتی سرسوزنی رشوه از قاچاقچیها قبول نکرد که چندین مرتبه از طرف استاندار و فرماندار تشویقی گرفت.»
او در ادامه به آخرین مأموریت همسرش اشاره کرده و میگوید: «در محل کار آقا مهدی در شهریورماه انتقالیها اعلام میشود. شهریور سال ۱۳۹۵ بود که به آقامهدی گفتند باید به پیرانشهر بروی. کار آقا مهدی گرفتن بار قاچاق بود. از یک نفر دو سه مرتبهای کالای قاچاق گرفته بود و ضرر زیادی را متحمل شده بود و از آقا مهدی کینه به دلگرفته بود و تهدید کرده بود که حتماً یک بلایی سرش خواهد آورد. همینطور هم شد و وقتی داشت به سر کارش میرفت به او ۸ تیر زده بودند و حتی اجازه عکسالعمل به او نداده بودند. چون دستش در جیب کتش بود که میخواسته اسلحهاش را دربیاورد. آقا مهدی را غافلگیر کرده بودند. چون همه از شجاعت و حرکات آقا مهدی در موقعیتهای خطر خبر داشتند.» از شهید 2 پسر بهنامهای محمدرضا و ماهان به یادگار مانده است.
نگاه خدا بدرقه راهش بود
شهید اصغر سالارپور، دهم مرداد سال ۱۳۴۲ در روستای کوشک از توابع شهرستان بافت در استان کرمان متولد شد. او که پدرش دامدار بود، تا ده سالگی در این روستا زندگی کرد، اما بهدلیل کمبود امکانات و نبود مدرسه، به همراه خانوادهاش به یکی از شهرستانهای استان هرمزگان مهاجرت کرد. در آنجا پدر با باز کردن یک مغازه، مخارج خانواده را تأمین میکرد. شهید دیپلم خود را گرفت و به خدمت سربازی رفت. از آنجا که عاشق خدمت به نظام مقدس بود، در همان ابتدای دوران سربازی که به مرخصی آمده بود، تصمیم نهایی خود را گرفت که برای همیشه در لباس نظام به مردم خدمت کند. او در سال ۱۳۸۳، زمانی که در دادگستری بم مشغول به خدمت بود، ازدواج کرد و نخستین فرزندش در سال ۱۳۸۷ به دنیا آمد. یک سال بعد از به دنیا آمدن فرزندش، برای خدمت به نظام به شهرستان میناب منتقل شد و بهمدت ۵ سال در پاسگاههای مختلف این شهرستان به خدمت پرداخت. در سال ۱۳۹۲ فرزند دیگرش متولد شد. شهید آرزو داشت که فرزندانش در سختترین شرایط هم، در مدارس و دانشگاههای بزرگ درس خوانده و در رشته پزشکی تحصیل کنند. همیشه میگفت تا هر جایی که در توانم باشد پشتیبان تحصیلی فرزندانم هستم تا به جایگاه شریف پزشکی و رشته مورد علاقهام برسند. توصیهای که به دو فرزند داشت این بود که نمازشان را اول وقت بخوانند که هم ثواب دارد و هم تا همیشه نگاه خداوند بدرقه راهشان است.
در اواخر سال ۱۳۹۳ به قشم منتقل شد و 6 سال در قشم خدمت کرد و 1399/7/25در آخرین پاسگاهی که محل خدمتش بود، به صف همرزمان شهیدش پیوست. او که از نیروهای دریابانی قشم بود، صبح جمعه مصادف با سالروز شهادت پیامبر اکرم(ص) هنگام پایش و تأمین امنیت دریابانی، براثر درگیری با قاچاقچیان و ضربه عمدی قایق آنها به قایق دریابانی، مصدوم شد و درنهایت به شهادت رسید.
با کولبرها خوش رفتار بود
شهید بهنام حسینی در سال 1368در یک خانواده ساده در روستایی در استان کردستان متولد شد. به واسطه تربیت اسلامی خانواده، از همان دوران کودکی توجه زیادی به مسائل دینی و عقیدتی داشت. سیامک حسینی، برادر شهید با اشاره به ویژگیهای اخلاقی برادرش میگوید:«از ویژگیهای بارز بهنام توجه به صله رحم بود و دائم به دوستان و اقوام سرکشی میکرد. اهل نماز و عبادت و بسیار مقید به امر به معروف و نهی از منکر بود و تلاش میکرد اطرافیان، دوستان و بچههای همسایه را به حضور و خواندن نماز در مسجد تشویق کند.»
او در ادامه به نکته جالبی درباره بهنام و توجه او به کولبرها اشاره کرده و میگوید: «بهنام با کولبرها خیلی خوش رفتاری میکرد. همیشه میگفت این کولبرها مجرم نیستند؛ شرایط سخت زندگی اینها را مجبور به انجام این کار سخت و خطرناک کرده است. به جای کولبرهای مظلوم و زحمتکش باید عناصر اصلی قاچاق را دستگیر کرد.» ناگفته نماند بهنام احترام خاصی برای مادرش قائل بود و همیشه با مادرش در تماس بود. حتی زمانی که ماموریت بود مرتب به مادرش زنگ میزد و جویای حال او میشد و از احوالات خودش به مادر میگفت. بهنام مرتب به ماموریت میرفت و در نهایت هفتم شهریورماه سال ۱۳۹۱ در منطقه سروآباد حین عملیات تعقیب و گریز قاچاقچیان کالا، خودروی آنها دچار سانحه شده و به شهادت رسید.
مهربان و د لسوز
شهید کاظم قایدزاده سال ۱۳۵۹ در بهبهان متولد شد. پدرش شعبانعلی قایدزاده در سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فاو به شهادت رسیده بود. او نیز سال ۱۳۸۸ در درگیری با اشرار و قاچاقچیان در منطقه صفر مرزی جزیره مینو به درجه رفیع شهادت نایل شد و در واقع راه پدر بزرگوارش را در پیش گرفت. مزار او در روستای دودانـگـه کـوچک واقعشده است.
رحمت سعیدی یکی از همکلاسیهای شهید درباره او میگوید:«اول دبیرستان که بودیم، هر روز ۱۵ دقیقه اجازه میگرفت و از کلاس خارج میشد. بعداً متوجه شدیم چون وقت نماز مقارن ساعت کلاس بود، برای ادای نماز اول وقت از معلم اجازه میگرفت و بیرون میرفت. معلممان هم که متوجه موضوع شد، از آن پس وقت نماز، کلاس را تعطیل میکرد.»
یکی از دوستانش هم در خاطرهای از او نقل میکند:«در کانال آب شنا میکردیم. ناگهان دیدیم با دستانش چیزی را بیرون میبرد. متوجه شدیم مورچههایی درون کانال افتاده بودند و شهید برای جلوگیری از غرق شدنشان، آنها را به بیرون از آب هدایت میکرد.»
همرزمانش نیز درباره او میگویند: «همیشه در منطقه عملیاتی، شبها در انتهای سنگر نزدیک در خروجی میخوابید. میگفتیم آقا کاظم بفرما بالای سنگر. اما میگفت همین انتها خوب است. بعدها متوجه شدیم چون آخر شب برای نماز شب بلند میشد، نمیخواست کسی را بیدار کند و باعث اذیتش بشود. هر وقت دلش برای پدرش تنگ میشد، یاد مقام معظم رهبری میافتاد؛ زیرا او را همچون پدری بهعنوان ولی و سرپرست خودش میشناخت. به فرزندش هم یاد داده بود هر کجا عکس آقا را دید، آن را ببوسد. علاقه خاصی به نقل احادیث داشت؛ بهخصوص زمانی که حدیثی تازه میخواند و یاد میگرفت، اصلاً نمیتوانست آن را در سینهاش نگه دارد. دوست داشت زودتر آن را برای دیگران هم نقل کند.»
اگر نبودند آسایشی نبود
شهید ایوب اسلامینیا
محل شهادت: قصرشیرین
شهید ایوب اسلامینیا، سال ۱۳۶۷ در گیلانغرب بخش گوامهر، روستای باسکله متولد شد. درباره روحیات او اینطور نقل شده که هر وقت از سرکار به خانه میآمد، نخستین کاری که انجام میداد این بود که پای مادر و دست پدرش را ببوسد. پیش از آنکه لباسهایش را عوض کند، کنار مادر مینشست و میگفت: «اول کنار شما خستگیام دربرود، بعد لباسهایم را عوض میکنم». آنقدر برای پدر و مادرش احترام قائل میشد که وقتهایی که سر کار بود، اگر مادرش به او تلفن میکرد و میگفت حالش خوب نیست، سریع مرخصی میگرفت و به خانه میآمد. مادرش را به درمانگاه میبرد و بعد از اینکه خیالش راحت میشد، دوباره به سر کار برمیگشت.
مادر شهید در خاطرهای از پسرش میگوید:«برنامه مستندی راجعبه شهادت میدیدم که ناگهان در دلم شور افتاد. به ایوب رو کردم و گفتم: « ایوب! مادر! من همیشه ترس در دلم است. تو را به خدا مواظب خودت باش. اگر لب مرز با قاچاقچیها درگیر شدید، کمتر اهمیت بده، چون خیلی خطرناک است». پدرش که کنارمان نشسته بود پی حرف مرا گرفت و توصیه کرد حین انجام وظیفه مراقب باشد. ایوب آرام به حرفهایمان گوش داد و لبخند زد. بعد انگار مدتها به این جواب فکر کرده باشد، گفت: «مامان! بابا! زمانی که من قسم خوردم که یک نظامی باشم، بهخودم گفتم شهیدم! هیچوقت هم زیر قسم خودم نمیزنم. اگر من لب مرز نسبت به حفظ وطن و خاکم وفادار نباشم، دیگر فردا شما و مردم آسایش ندارید. یکماه بعد قسم ایوب ادا شد و در یکی از درگیریهای مرز به شهادت رسید. درسش خیلی خوب بود. کارشناسی رشته ریاضی را از دانشگاه سرپل ذهاب گرفته بود. زمانی که به شهادت رسید، استادش تعریف کرد که وقتی این حرف را به ایوب زدم، او گفت من برای خدمت کردن به نظام بیشتر علاقه دارم.»
ایوب اسلامینیا در ۱۶ فروردین سال ۱۳۹۷ در درگیری با قاچاقچیان سوخت به شهادت رسید.
خبر شهادتش را زودتر به پدر داده بود
شهید بهزاد رستمی
محل شهادت: هنگ مرزی ثلاثباباجانی
شهید بهزاد رستمی، یکم فروردین ۱۳۶۶ در روستای کانی مصطفیبیگ از توابع ثلاث باباجانی کرمانشاه به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش گذراند. سپس برای ادامه تحصیل به روستای چم زرشک رفت و تا پایان سوم متوسطه دوم در آنجا درس خواند و پس از آن بهعنوان سرباز وظیفه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول به خدمت شد تا اینکه ۲۴ دی ۱۳۹۸ حین انجام ماموریت بر اثر درگیری با قاچاقچیان در روستای گوگرد ثلاثباباجانی بر اثر اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نایل آمد. مزار شهید در گلزار شهدای حسنگاویار روستای پالان علیا به خاک سپرده شده است.
پدر شهید به خاطرهای از فرزندش اشاره کرده و میگوید: «وقتی بهزاد برای مرخصی و استراحت به منزل آمد، بسیار ناراحت بود. از او دلیلش را پرسیدم در جواب گفت: یکی از هم خدمتیهایم به شهادت رسیده است. عاقبت همه مرگ است چه بهتر که با شهید شدن و با روی باز به استقبال مرگ برویم. یک روز هم شما خبر شهادت من را میشنوید. زمانی که به شهادت رسید و برای تحویل وسایلش به پایگاه رفتم فرمانده پایگاه گفت: جای او برای همیشه در قلب ما باقی میماند. شهادت آرزوی او بود و سرانجام به آرزویش هم رسید.»