کارخودتان را انجام بدهید و باقی را به خدا بسپارید!
یاد ناموران انقلاب اسلامی در آیینه خاطرات زندهیاد مرضیه دباغ حدیدچی
احمد سینایی-روزنامهنگار
روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر سالروز درگذشت بانوی تراز انقلاب اسلامی، زندهیاد مرضیه دباغ (حدیدچی) است. هم از این روی و در یادمان پیآمده، بخشهایی از خاطرات آن بزرگ را درباره ناموران انقلاب اسلامی، مورد خوانش تحلیلی قرار دادهایم. امید آنکه علاقهمندان را مفید آید.
وظیفه خودتان را انجام بدهید و باقی را به خدا بسپارید!
زندهیاد مرضیه دباغ بیش و پیش از هر چیز در اذهان عمومی، به عنوان یکی از مبارزان دیرین نهضت امامخمینی(ره) و از محافظان ایشان در نوفل لوشاتو شناخته میشود. هم از این روی معمولا یادها و یادمانهای ایشان از آن دوره، نزد سیرهپژوهان امام(ره)، مغتنم قلمداد شده است. بخشی از این خاطرات، به نظم شخصی رهبر کبیر انقلاب مربوط میشود.
«ویژگیهای برجسته شخصیتی حضرت امامخمینی(ره)، بسیارند و به همین دلیل هم ایشان در تاریخ بشر، شخصیت کممانندی هستند. اما گاهی برخی از ویژگیها، از سوی کسانی که از نزدیک با ایشان تماس نداشتهاند، چندان دیده نمیشود؛ ازجمله نظم آهنین و فوقالعاده دقیق ایشان؛ به گونهای که حتی پلیسهای فرانسه هم میگفتند ما ساعت مأموریت خود را با رفتوآمد ایشان تنظیم میکنیم! گاهی ما در ساختمان دیگری بودیم و برادران از من میپرسیدند الان امام دارند چهکار میکنند؟ من به ساعت نگاه میکردم و مثلا میگفتم دارند آماده وضوگرفتن میشوند یا میخواهند استراحت کنند و... . برادران میرفتند و میدیدند که دقیقا همینطور است! کسی که میتواند به کارهای روزمرهاش چنین نظمی بدهد، قطعا به افکار، ایدهآلها و اعتقاداتش هم، چنین نظم بینظیری میدهد و نتیجهاش هم میشود کاری که از دست هر کسی برنمیآید! شبی که بنیصدر فرار کرده بود، همه نگران بودند که حالا چه میشود؟ حضرت امام(ره) درست سر ساعت مقرر، آماده خواب میشوند! اطرافیان میگویند آقا! اینطور شده؛ چه باید کرد؟ امام با خونسردی تمام میفرمایند هر چه شده که شده و آنچه هم که باید بشود، میشود! شما کار و وظیفه خودتان را انجام بدهید و باقی را به خدا بسپارید؛ حالا اگر من نخوابم، جز اینکه کارهایی را هم که فردا میتوانم انجام بدهم، ناقص باقی خواهند ماند، چه فایدهای دارد؟
چنین نظم بینظیری است که موفقیتهای بزرگ را در پی دارد؛ چیزی که متأسفانه اکثر ما از آن غافلیم...!»
حکایت جزوات حکومت اسلامی که شهیدسعیدی به من سپرد
زندهیاد دباغ، از شاگردان مباحث دینی شهید آیتالله سیدمحمدرضا سعیدی به شمار میرفت و از این رهگذر، وارد عرصه مبارزات نهضت اسلامی شده بود. وی درباره یکی از موارد تعقیب آن عالم مجاهد از سوی ساواک، چنین روایت کرده است: «ساواک تمام رفتوآمدها، حرکات و سکنات شهید آیتالله سعیدی را مدنظر داشت و بیتردید اغلب مغازههای خیابان غیاثی را خریده بود تا بر همهچیز نظارت کامل داشته باشد. البته در میان کسبه، افراد شریفی هم بودند که اوضاع را زیر نظر داشتند و به محض اینکه متوجه میشدند برای شهیدسعیدی دردسر درست میشود، ایشان را آگاه میکردند. روزی داشتیم درس میگرفتیم که آقایی که در همان نزدیکیها بنگاه معاملات ملکی داشتند و بسیار مرد شریفی بودند، تلفن زدند و به شهیدسعیدی گفتند ساواک میخواهد منزل را محاصره کند؛ عجله کنید و زودتر از منزل بیرون بروید! شهیدسعیدی دو تکه کاغذی را که در جیبشان بود، درآوردند و در دهان گذاشتند! چند کاغذ را هم پاره کردند. چند جزوه را هم که بعدها فهمیدم جزوه حکومت اسلامی است، در کیسهای ریختند و خواستند یکی از ما، آن جزوهها را زیر چادرمان از خانه، بیرون ببرد. من برای این کار داوطلب شدم و ایشان کیسه را داخل کیفم انداختند! وقتی از خانه بیرون رفتم، دیدم مأموران ساواک دارند کیفهای خانمها را میگردند. برگشتم و داخل حیاط به یکی از آقاپسرهای شهیدسعیدی گفتم بالای دیوار برود و بسته را در آشغالهای پشت دیوار خانه بیندازد تا بعد برگردم و آن را بردارم! بعد، از خانه بیرون رفتم و کیفم را به مأمورها نشان دادم و به خانه رفتم. آقای بهاری ـ از فدائیان اسلام ـ روبهروی کوچه ما مغازه خرازی داشت. رفتم و ماجرا را به ایشان گفتم و خواستم آدم مطمئنی را بفرستند و کیسه را بیاورند. ایشان خودشان رفته بودند؛ چون واقعا به هر کسی نمیشد اعتماد کرد... .»
ما قرار است در ایران کار بزرگی انجام بدهیم!
شهید سیدعلی اندرزگو از دیگر چهرههایی است که بانو مرضیه دباغ، در دوران اقامت در سوریه با وی همکاری کرده است. او قدرت روحی و معنوی سید را بس بالا توصیف کرده و در تبیین آن، به خاطره ذیل اشارت برده است:
«در نخستین جلسه دیدار با ایشان در سوریه، ایشان درباره مسائل ولایی و پیروی از حضرت علی(ع) و انتظار فرج آقا امام زمان(عج) صحبت کردند و بنده با اینکه عمری با آقایان علما معاشر و شاگرد بسیاری از آنان بودم، حرفهای شهید بسیار برایم شیرین، جالب و تأثیرگذار بود. بعد از این جلسه شهید محمد منتظری به من گفت شیخ به مسلسل نیاز دارد؛ ما آن را از لبنان تهیه کردهایم و الان دست آقای جلالالدین فارسی است. شما مأموریت دارید بروید و این مسلسل را همراه با 500-400فشنگ به سوریه بیاورید که آن را جاسازی کنیم و ایشان ببرد... . واقعا با اخلاص و ارادهای که در شهید اندرزگو دیده بودم، خیلی دلم میخواست بتوانم کاری برایشان انجام بدهم. خدا هم لطف کرد و با تمام مشکلاتی که برایم پیش آمد، رفتم و اسلحه را آوردم و تحویل دادم. بعد از آن شهید منتظری گفت شیخ میخواهد بار دیگر شما را ببیند. به ملاقات ایشان رفتم و شهید با بغضی در گلو از من تشکر کردند که این مأموریت را قبول کردم و اسلحه را آوردم. بعد هم گریه کردند و گفتند اگر حضرتزینب(س) در آن دنیا از من بپذیرند، حتما از ایشان خواهم خواست شما را به خاطر اینکه به ما کمک کردید، مورد لطف خاص خود قرار دهند. ما قرار است در ایران، کار بزرگی انجام بدهیم! بعد هم به من سفارش کردند وقتی دلم برای فرزندانم تنگ میشود، با برخورداری از الگوی عظیمی چون حضرتزینب(س) صبر، پیشه کنم. بعد از من پرسیدند به چه چیزی نیاز دارم. گفتم اینجا همهچیز هست و نیازی به چیزی ندارم. ایشان گفتند میدانم در سوریه قند پیدا نمیشود؛ شما هم لابد دوست دارید با چایتان به جای شکر، قند بخورید؛ برایتان قند درست میکنم. بعدا توسط شهید محمد منتظری، برایم یک قندی فرستادند که زردرنگ بود و با شکر درست کرده بودند. برایم بسیار عجیب بود کسی در آن شرایط دشوار و زمانی که میخواهد با آن همه خطر، اسلحهای را به داخل ایران ببرد و دائما در حال گریز و اختفاست، چطور به چنین مسائل ظریفی فکر میکند... .»
شنیدن خاطراتی از شهید نوابصفوی در نوفللوشاتو
همانگونه که اشارت رفت، بانو دباغ در دوران حضور رهبر انقلاب در نوفللوشاتو، در این دهکده حضور یافت و به خدمت در بیت ایشان پرداخت. وی پس از اتمام فعالیتهای روزانه و به اتفاق برخی حاضران، پای سخنان شهید حاج مهدی عراقی مینشست و خاطرات او را میشنید. دباغ در باب خصال شخصیتی آن پیشکسوت انقلاب آورده است:
«دو خاطره بسیار آموزنده دارم و فکر میکنم برای جوانانی که میخواهند شهدای بزرگ ما را بهدرستی بشناسند و مسیر آنان را ادامه بدهند، شنیدن این خاطرات، مفید باشد. نخستین خاطرهام برمیگردد به تقوای فوقالعاده شهید عراقی و تقید به نماز اول وقت. در آن روزها، یک عده سعی میکردند همیشه در صف اول و پشت سر امام بایستند! بعضیها هم قیدی نداشتند و نمازشان تا عصر میماند! عدهای هم که از نفوذیهای منافقین بودند و با اینکه خیلی تظاهر به دینداری میکردند، بعدها معلوم شد اساسا اهل نماز نیستند! اما شهید عراقی در اینباره فوقالعاده دقت داشتند و در عین حال که سعی نمیکردند خود را در صف اول جا بدهند، هرگز یادم نمیآید نماز اول وقتشان ترک شده باشد. مورد دیگر این بود که با چند تن از برادرانی که در همان روزهای اول انقلاب و پس از ورود امام به ایران شهید شدند، به ایشان اصرار کردیم شبها و پس از اینکه امام برای استراحت تشریف میبرند، خاطرات مبارزات، دستگیریها و زندانشان را تعریف کنند تا ضبط کنیم و باقی بماند. ما که طی روز بسیار دوندگی و مخصوصا نگرانی داشتیم، بسیار خسته میشدیم ولی شبها که همه میخوابیدند، در گوشهای از ساختمان مینشستیم و شهید عراقی صحبت میکردند؛ قبل از هر چیز، از عدالت شهید نوابصفوی. شهید عراقی میگفتند مدتی در زندان، تحصن و اعتصاب غذا کرده بودند. زندان در آن موقع غذا نمیداد و آنها مواد غذایی را از بیرون تهیه میکردند. یک روز شهید عراقی مسئول تهیه و توزیع غذا میشوند. مقداری سیبزمینی تهیه و آبپز میکنند. موقعی که سیبزمینیها را میشمرند، میبینند یکی کم است اما یک تخممرغ آبپز هم دارند. تصمیم میگیرند سیبزمینیها را بین خود تقسیم کنند و تخممرغ را به شهید نوابصفوی بدهند. ایشان وقتی میخواهند تخممرغ را بخورند میپرسند همه خوردهاند؟ چون کسی به ایشان دروغ نمیگفته، میگویند فقط یک تخممرغ بود و بقیه سیبزمینی خوردهاند! شهید نواب میگویند شما که سیبزمینیهایتان را خوردید و نمیتوانم با شما شریک شوم ولی من تخممرغم را نخوردهام و میتوانید در آن سهیم شوید! بعد آن را به تعداد همه میبرند و تقسیم میکنند! شهید عراقی با تعریفکردن این خاطره میخواستند به ما بفهمانند که اگر رهبر ایشان اینقدر عادل و متقی نبود، خونش نمیتوانست اینقدر در پیشبرد انقلاب مؤثر باشد. از این نوع خاطرات در آن نوارها فراوان است... .»
فردا مملکت پر میشود از آدمهای مدرکداری که سواد انجام هیچکاری را ندارند!
تصدی فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهر همدان، از سرفصلهای شاخص در زندگی زندهیاد مرضیه دباغ قلمداد میشود. او در آن دوره به دلیل رویدادن واقعهای در این شهر، با شهید محمدعلی رجایی دیدار داشت و تحتتأثیر بینش والا و آیندهنگری وی قرار گرفت.
«در اوایل انقلاب، من مدتی فرمانده سپاه همدان بودم و باید امنیت شهر را حفظ میکردیم. آنروزها شهید رجایی، کفیل وزارت آموزشوپرورش بود. تجدیدیهای سال1357 قصد داشتند کنکور بدهند و خیلیهایشان بهخاطر جریانات انقلاب و تعطیلیهای مکرر مدارس، نمره نیاورده بودند! اینها حدود 150نفری میشدند و البته عدهای هم که قصد ایجاد بلوا و شورش داشتند، خودشان را بین آنها جا زده بودند! اینها در اداره آموزشوپرورش شهر تحصن کرده بودند. من رفتم و به آنها گفتم که دوـسهنفرشان بهعنوان نماینده، بمانند و دیگران بروند تا من بروم و از مسئولان وزارتخانه کسب تکلیف کنم. از اینکه امنیت همدان به هم بخورد و بلوا به پا شود، بسیار نگران بودم. خود را به تهران رساندم و نزد شهید رجایی رفتم. ایشان با نهایت بزرگمنشی و تواضع، از من استقبال کرد و پرسید مشکل چیست؟ توضیح دادم که عدهای هستند که با یکیدو نمره قبول میشوند و میتوانند کنکور بدهند. اینها در اداره آموزشوپرورش همدان تحصن کردهاند و من بهعنوان مسئول حفظ امنیت شهر، بسیار نگرانم و میترسم غائلهای به پا شود! اینها تهدید کردهاند در صورتی که به درخواستشان ترتیب اثر ندهیم، ساختمان آموزشوپرورش را آتش میزنند! ایشان لبخندی زد و گفت اگر ساختمان را آتش بزنند، میشود این آتش را با آب خاموش کرد ولی اگر نمره مفت و بدون زحمت بگیرند، فردا مملکت پر میشود از آدمهای مدرکداری که سواد و مهارت انجام هیچکاری را ندارند. من حقیقتا از این پاسخ و دوراندیشی ایشان، مبهوت شدم! الان برای من، واقعا اسباب رنج و مصیبت است که با این مدرکهای تولید انبوهی که به همه دادهاند، این پیشبینی شهید رجایی، چقدر درست از آب درآمده است! موقعی که شهید رجایی این حرف را به من زد، واقعا دلم تکان خورد اما درعینحال از صراحت و قاطعیت ایشان، بسیار لذت بردم. برگشتم و به کسانی هم که تحصن کرده بودند، گفتم این فرمایش مسئول آموزشوپرورش مملکت است که حتی نیم نمره بیدلیل، نباید داده شود! حالا هر کسی که میخواهد خراب کند و بشکند و آتش بزند، راه، باز و جاده دراز! متحصنان که دیدند قضیه جدی است، رفتند. فقط دوـسه نفری ماندند و قصد ایجاد بلوا داشتند که دستگیرشان کردیم و بردیم و نصیحتشان کردیم که به جای شلوغکاری بروند بنشینند و درسشان را بخوانند... .»