خاطرات پدر و پسری
گوی سبقت را از هم ربودند
شهید «ذکی بهفر» همراه تنها پسرش محمدرضا از اردبیل راهی جبهه شدند. وقتی سال1362 برای دفاع از کشورش راهی جبهه شد، محمدرضا هم تصمیم گرفت سنگر درس و مدرسه را رها کند تا در سنگر جبهه و در کنار پدر و رزمندگان، از مرزهای کشور دفاع کند. وقتی موضوع را با مادرش مطرح کرد از او خواست تا برگشتن پدر، قید رفتن به جبهه را بزند اما محمدرضا در پاسخ گفت: «مادرجان! تو چشم من هستی و انقلاب و اسلام قلب من است. بدون چشم میتوانم به زندگی ادامه دهم ولی بدون قلب نه. خواهش میکنم اجازه بده برای زنده ماندن قلبم به جبهه بروم.» گفتن این حرفها برای کسب رضایت مادر کافی بود تا او که محصل رشته مکانیک هنرستان فنی بود، همراه پدر به جبهه برود و در گروه تخریب لشکر عاشورا مشغول شود. محمدرضا بعد از شرکت در عملیات مسلمبنعقیل، برای ادامه تحصیل به اردبیل برگشت اما دغدغه حضور در کنار همرزمان مانع از ادامه درس شد. روزی که حاج ذکی که در عملیات والفجر4 مجروح شد، از همرزمانش خواست پسرش محمدرضا را از جبهه برگردانند غافل از اینکه فرزندش در فاصله نه چندان دوری از پدر مجروح و بر اثر شدت جراحت در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری شده بود. حاجذکی 28مهر1362 در محور مریوان (پنجوین عراق) به شهادت رسید و پسرش محمدرضا هم 10روز بعد و در 8آبان به پدرش پیوست.