• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
یکشنبه 5 تیر 1401
کد مطلب : 164320
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/J6J49
+
-

با نوشتن حماسه را کامل کنیم

خاطرات جانباز آزاده «اروج قیاسی» به روایت کتاب «من از موصل آمده‌ام»

یاد
با نوشتن حماسه را کامل کنیم

شهره کیانوش‌راد؛ روزنامه‌نگار

بهمن‌ماه سال1344در روستای چمن زمین از توابع تبریز به دنیا آمد. تولد او مقارن با 21ماه مبارک رمضان بود و به همین دلیل نام او را « اروج» گذاشتند، به زبان آذری یعنی روزه. اروج قیاسی که اکنون جانباز 65درصد است بعد از حضور در چند عملیات پی‌درپی، درحالی‌که زخمی شده بود به اسارت نیروهای بعثی درآمد. خاطرات او از اردوگاه‌های الانبار و موصل در کتابی به نام «من از موصل آمده‌ام» به چاپ رسیده‌است. قیاسی با پرداختن به ماجرای حضور در جبهه، زخمی‌شدن و به اسارت‌درآمدن و زندگی در اردوگاه، تلخی و رنج و در کنار آن همدلی با سایر اسرا را روایت کرده و خواننده را با غم و رنج آزادگان و جانبازان در شرایط سخت اردوگاه‌ها همراه می‌کند. آنچه می‌خوانید چند روایت کوتاه از این کتاب است که توسط رضا قلی‌زاده علیار،  به نگارش درآمده و نشر شاهد با همکاری و حمایت سازمان بنیاد شهید و امور ایثارگران استان آذربایجان شرقی به چاپ رسانده‌است.

مجروح و زخمی، اسیر شدم
فرزند اول خانواده پیش‌ از تولد من در اثر ابتلا به بیماری سرخک فوت‌شده بود. حالا پا گذاشتن پسر در یک خانواده روستایی، شادی و خوشحالی‌شان را چند برابر می‌کرد. خانواده‌ام چنان مواظبم بودند که آب در دلم تکان نمی‌خورد. مادربزرگم مثل پروانه دور سرم می‌چرخید. کشاورزی خوبی در روستا داشتیم ولی پدرم دست‌تنها بود با اینکه همه اعضای خانواده از زن و مرد و کودک از کله‌ سحر تا شب‌کار می‌کردیم، بازهم کارها زمین می‌ماند و تمام‌نشدنی بود. 4برادر و 3خواهر بودیم که همگی از من کوچک‌تر بودند. بعد ازمدتی به تبریز کوچ کردیم.
31شهریور1359 به کوه عینالی در شمال تبریز رفته بودم. این کوه بر پایگاه دوم شکاری و فرودگاه تبریز مشرف است. از آنجا شاهد حمله‌ هوایی دشمن به تبریز بودم. در شهر مطلع شدیم عراق به ایران حمله کرده‌است. چند روز بعد وقتی از طریق مسجد باخبر ‌شدم برای جبهه نیرو می‌خواهند، موضوع را در خانه مطرح کردم. پدرم راضی بود ولی مادرم نه! جانش به جان من بند بود. همان روزها، مصاحبه رزمنده‌ آبادانی را از رادیو شنیدم که همه اعضای خانواده‌اش شهید شده بودند. با خود گفتم هر جور شده باید به جبهه بروم. فکری به ذهنم رسید. دفترچه اعزام به خدمت را گرفتم و مادرم برای رفتن سربازی رضایت داد. بعد ازگذراندن 2‌ماه آموزش نظامی سخت و فشرده در تهران، داوطلبانه به جبهه‌ جنوب رفتم. از تهران به لشکر 77خراسان که در جبهه‌های جنوب بود اعزام شدیم. بعد از حضور در عملیات‌های ثامن‌الائمه و آزادسازی بستان، در عملیات تنگه چزابه پس از نبردی سخت و درحالی‌که مجروح شده بودم، به اسارت نیرو‌های عراقی درآمدم و فصل جدیدی در زندگی‌ام شروع شد. 9روز در بیمارستان شهر العماره بودم. چشم چپم به‌کلی بینایی نداشت. روز دهم ما را سوار ماشین کردند و در شهر گرداندند. خودمان را برای روزهای سخت‌تر از این هم آماده کرده بودیم.

جای خوابیدن نداشتیم
سال63 تعداد اسرای آسایشگاه از 30به 100نفر رسید. برای خوابیدن جا نبود. نمی‌توانستیم پای خود را دراز کنیم. از روی ناچاری شب‌ها نوبتی می‌خوابیدیم. به هر بهانه‌ای با کابل به جان ما می‌افتادند. یک‌بار که صدای ضرب و شتم را از اردوگاه‌های دیگر شنیدیم، چند لباس روی هم پوشیدیم بلکه درد کمتری احساس کنیم. نگهبان‌های اردوگاه قبل از زدن، ما را بررسی و مجبورمان کردند لباس‌های اضافی را درآوریم. نگهبانی به نام فاروق چنان می‌زد که کابل دور بدنمان می‌پیچید. بعد از فاروق نوبت خمیس بود که به هر نفر 5کابل می‌زد.

رام‌کردن سرباز خشن عراقی
خمیس، بسیار خشن بود و کینه عجیبی از ما داشت. هر وقت در اردوگاه بود، روی آرامش نمی‌دیدیم. ما در محوطه اردوگاه سبزی‌کاری می‌کردیم. گفتیم از این سبزی‌ها چیزی به خمیس بدهیم بلکه دلش نرم شود. هر وقت می‌خواست برود مرخصی مقداری کاهو، تربچه و سبزی می‌دادیم به خانه‌اش می‌برد. از مرخصی که برمی‌گشت نسبت‌به دفعه قبل برخوردش بهتر بود. کم‌کم ته‌توی قضیه را درآوردیم. گفت به مادرم گفته‌ام سبزی‌ها را اسرای ایرانی داده‌اند. مادرم هم گفته به خدا قسم اگر آنها را بزنی شیرم را حلالت نمی‌کنم. از آن به بعد خمیس همیشه هوای ما را داشت ما هم به جان مادرش دعا می‌کردیم.
یک بار افسر عراقی از من پرسید: «وقتی کشته‌های جنگ در ایران تشییع می‌شود مردم چه می‌کنند؟» گفتم: «حداقل 10نفر بعد از تشییع به جبهه می‌روند.» راستش را گفتم. می‌خواستم بدانند که مردم ایران با هر شهید، انگیزه بیشتری برای دفاع از کشورشان پیدا می‌کنند.

حماسه‌ها و رشادت‌ها نباید فراموش شود
 چشم چپم تخلیه شده بود. بعد از 7سال اسارت در اردوگاه بنا به تشخیص دکتر صلیب سرخ، قرار شد به‌دلیل جراحتم که هنوز باقی بود به ایران بازگردانده شوم. سوم‌بهمن 1367به ایران رسیدم. بعد از 7سال چشم‌ام به چهره غمبار مادرم افتاد. مثل بید می‌لرزید و اشک می‌ریخت. نخستین جمله‌ای که گفت این بود: «پسر من که تو را اینطور تکه‌پاره نفرستادم که اینطور آمدی!» وقتی مادرم تا حدودی آرام گرفت، برگشتم سمت مردمی که به استقبال آمده بودند و گفتم: «برادران و خواهران، من از سرزمین شهیدان آمده‌ام! من از پیش مردانی می‌آیم که با اینکه اسیر بودند ولی هرگز تسلیم نشدند. آنها فقط جسم‌شان در اسارت است، ولی روحشان آزاد و رهاست.»
آن روزها و آن حماسه‌ها و رشادت‌ها نباید فراموش شود. آن روزها اگرچه تلخ بودند، اما سزاوار فراموشی نیستند. برای اینکه خاطرات سال‌های حماسه و درد رنگ فراموشی به‌خود نگیرند باید مکتوب شوند. در جایی از زبان یکی از نویسندگان خواندم: «سربازی که خاطراتش را ننویسد، حماسه‌ او ناقص است».

این خبر را به اشتراک بگذارید